Pages

Tuesday, 10 May 2016

Vanilla Spice Latte


سرمای زمستان با بارانهای ابدی منچستر درهم آمیخته
پس مانده های بارش، خسته از پرسه در کنج مرز بین خیابان و پیاده رو پناه گرفته و گودال های کم عمقی را ایجاد کرده اند
چرخ اتومبیل های عجول که حوصله آرامش سکون را ندارند، آب را به اطراف می پرانند
کیف و کتاب های سنگین به چتر شکسته ام هم حسادت می ورزند و مرا از پناه بردن به خشکی آغوشش منع می کنند
به قهوه خانۀ پاتوقم می رسم. چقدر نشستن و نوشتن در اینجا را دوست دارم
همیشه جمعیتی بیگانه ولی نه چندان غریبه در این جمع غم گونه خاموش مشغول زمزمۀ نغمه های گنگ خوشی هستند و چه ماهرانه این دو نامتجانس فضا را چون تار و پودی به هم می بافند
موزیک آرامی از بلندگو پخش میشود
میزها پشت سر هم خالی و باز اشغال می شوند
از پنجره به ریزش بی امان و به قطرات آویزان بر لبه نیمکت هایی که در محوطه ی بیرون قهوه خانه ایستاده اند می نگرم
دلم عجیب هوای آفتاب کرده
کسی شعر سیاوش کسرایی را در خاطرم می خواند
و یا من می خوانم
نمی دانم. همه چیز به نم آلوده است و هیچ چیز به شفافیت خود صادق نیست
بگذار خود ببارم بر بام و دشت خویش"
"بگذار خود بگریم بر سرگذشت خویش
چه می گویم...
چه می خوانم...
در این محنت سرا حتی بام و دشتی اشک ها یمان را پذیرا نخواهد شد
به زوج جوانی نگاه می کنم که لبهایشان گویا تاب لختی دوری از یکدیگر را ندارند
نه! به بام و دشت نیازی نیست
دوست داشتن کافی است
دلم عجیب هوای آفتاب کرده 

همان تابش تند مهر بر مقرنس های نیم گنبد بنایی در کویر را می خواهم
با همان بی رحمی
© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.