#آفتاب پرستی بود که از مدتها پیش در گوشه ای از #غار می زیست. چمباتمه زدن بر راس هرمی که از فضولات خفاشان بر پستای #خاک ایجاد شده بود بلندای صعودش بود و گوش سپردن به صدای بال خفاشان در #تاریکی محض تنها جلوۀ محسوس زندگیش و آن نیز جز برهم زدن خوابش ثمری نداشت. جلوسش زیر آفتاب را فراموش کرده بود و یا شاید هم چشمانش را از #خاطر برده بود که آنقدر حریص #نگاه بودند که هر یک بی توجه به موقعیت دیگری در کاسه خود پرسه ای بی وقفه داشت. گرمایی که از #پوست فلسدارش براحتی رد میشد، داغی مطبوعی که پنجه های خورشید بر تخته سنگ های بسترش یادگاری می گذاشت و #سبزیی که در همه سو بی هیچ منتی گسترده بود همه را به #فراموشی سپرده بود.
اکنون حال #گلدان #محبوبه شبی را داشت وقت #سحرگاهان. در #تاریکی راهش را با #لمس دیوارهای #سرد و نمدار #غار پیدا میکرد و از #برکت فضولات #خفاش ها که #حشرات را بخود جذب میکرد #روزگار میگذراند. رگه های باریک #جویبارهای زیرزمینی که از فواصل سنگها به بیرون تراوش میکرد تشنگیش را پاسخگو بود و زیستنی اینگونه #تنها #دغدغه #زندگیش شد
#شهیره
First published
اکنون حال #گلدان #محبوبه شبی را داشت وقت #سحرگاهان. در #تاریکی راهش را با #لمس دیوارهای #سرد و نمدار #غار پیدا میکرد و از #برکت فضولات #خفاش ها که #حشرات را بخود جذب میکرد #روزگار میگذراند. رگه های باریک #جویبارهای زیرزمینی که از فواصل سنگها به بیرون تراوش میکرد تشنگیش را پاسخگو بود و زیستنی اینگونه #تنها #دغدغه #زندگیش شد
#شهیره
First published
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.