داستان به انجا رسید که رستم با پای پیاده بجنگ اشکبوس رفته و او را کشته. سپاه دشمن مات و متحیر است که این رزمنده کیست. هنوز پیران مطمئن نیست که او کسی نیست جر رستم
هومان به پیران خبر می دهد که سپاهی تازه از ایران آمده. پیران می گوید تا زمانیکه رستم به کمک ایرانیان نیامده، مرا باکی نیست. پیران سپس نزد کاموس می رود و با او صحبت می کند. کاموس می پرسد که از پیاده ای که امروز به جنگ نبرد آمده چه می دانی؟
بدو گفت پيران که هر چند يار
بیاید بر طوس از ایران سوار
چو رستم نباشد مرا باک نيست
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست
+++
وزان جايگه پيش کاموس رفت
بنزدیک منشور و فرطوس تفت
چنين گفت کامروز رزمي بزرگ
برفت و پدید آمد از میش گرگ
ببينيد تا چاره ي کار چيست
بران خستگیها بر آزار چیست
چنين گفت کاموس کامروز جنگ
چنان بد که نام اندر آمد بننگ
برزم اندرون کشته شد اشکبوس
وزو شادمان شد دل گیو و طوس
دلم زان پياده به دو نيم شد
کزو لشکر ما پر از بیم شد
ببالاي او بر زمين مرد نيست
بدین لشکر او را هم آورد نیست
کمانش تو ديدي و تير ايدرست
بزور او ز پیل ژیان برترست
همانا که آن سگزي جنگجوي
که چندین همی برشمردی ازوی
پياده بدين رزمگاه آمدست
بیاری ایران سپاه آمدست
+++
ز پيران بپرسيد کان شير مرد
چگونه خرامد بدشت نبرد
ز بازو و برزش چه داري نشان
چه گوید بورد با سرکشان
چگونست مردي و ديدار اوي
چگونه شوم من بپیکار اوی
گرا يدونک اويست کامد ز راه
مرا رفت باید بوردگاه
و می پرسد آیا این رستم است. پیران که گمان نمی کرده که پیاده خود رستم باشد می گوید نه و اگر رستم اینجا بود خود به جنگ تو میامد. او سوار بر رخش میاید و ببر بیان را به تن دارد. به خاطر داریم که روز قبل از نبرد رستم به علت اینکه تازه از راه رسیده و رخش دو منزل را یکی کرده و خسته است او را به نبرد نمی اورد و خود هم قصد رزم در روز نخست را نداشته ولی چون رهام نمی تواند حریف مبارزه با اشکبوس شود رستم خود با عصبانیت بجای رهام به میدان می رود. شاید به همین دلیل لباس و ابزار جنگی معمول خود را نداشته و به چشم دشمن ناشناس باقی می ماند
يکي مرد بيني چو سرو سهي
بدیدار با زیب و با فرهی
بسا رزمگاها که افراسياب
ازو گشت پیچان و دیده پرآب
يکي رزمسازست و خسروپرست
نخست او برد سوی شمشیر دست
بکين سياوش کند کارزار
کجا او بپروردش اندر کنار
ز مردان کنند آزمايش بسي
سلیح ورا برنتابد کسی
نه برگيرد از جاي گرزش نهنگ
اگر بفگند بر زمین روز جنگ
زهي بر کمانش بر از چرم شير
یکی تیر و پیکان او ده ستیر
برزم اندر آيد بپوشد زره
یکی جوشن از بر ببندد گره
يکي جامه دارد ز چرم پلنگ
بپوشد بر و اندر آید بجنگ
همي نام ببربيان خواندش
ز خفتان و جوشن فزون داندش
نسوزد در آتش نه از آب تر
شود چون بپوشد برآیدش پر
يکي رخش دارد بزير اندرون
تو گفتی روان شد کُه بیستون
همي آتش افروزد از خاک و سنگ
نیارامد از بانگ هنگام جنگ
ابا اين شگفتي بروز نبرد
سزد گر نداری تو او را بمرد
کاموس سوگند می خورد که به رزم سوار پیاده رود و تا سوار را از بین نبرده از اسبش زین برندارد
که زين را نبردارم از پشت بور
بنیروی یزدان کیوان و هور
مگر بخت و راي تو روشن کنم
بریشان جهان چشم سوزن کنم
خاقان چین با هم رزمان دیگر از دو کشور که متحدان توران بودند، همگام می شوند تا سپاه ایران را از پای درآورد. همه با خاقان چین هم پیمان می شوند. البته هنوز به یقین کسی نمی داند که رستم هم در سپاه ایران است
چنين گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که چون دی بود با درنگ
+++
همه همگنان رزمساز آمديم
بیاری ز راه دراز آمدیم
+++
يکي رزم بايد همه همگروه
شدن پیش لشکر بکردار کوه
+++
ز ده کشور ايدر سرافراز هست
بخواب و به خوردن نباید نشست
بزرگان ز هر جاي برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست
در قبال سپاه عظیم متحدان ده کشور سپاه اندک ایران ایستاده و رستم با آنها صحبت می کند
وزين روي رستم بايرانيان
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان
اگر کشته شد زين سپاه اندکي
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی
چنين يکسره دل مداريد تنگ
نخواهم تن زنده ب ینام و ننگ
همه لشکر ترک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سندروس
کنون يکسره دل پر از کين کنيد
بروهای جنگی پر از چین کنید
که من رخش را بستم امروز نعل
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل
بسازيد کامروز روز نوست
زمین سربسر گنج کیخسروست
ميان را ببنديد کز کارزار
همه تاج یابید با گوشوار
بزرگان برو خواندند آفرين
که از تو فروزد کلاه و نگین
رستم برای رزم آماده می شود. از زبان فردوسی نحوه آماده شدن رستم برای نبرد را بخوانیم
بپوشيد رستم سليح نبرد
بوردگه رفت با دار و برد
زره زير بد جوشن اندر ميان
ازان پس بپوشید ببربیان
گرانمايه مغفر بسر بر نهاد
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد
بنيروي يزدان ميان را ببست
نشست از بر رخش چون پیل مست
ز بالاي او آسمان خيره گشت
زمین از پی رخش او تیره گشت
دو سپاه مقابل هم قرار می گیرند. کاموس این میان بدنبال سوار پیاده ای که روز قبل در میدان اشکبوس را از پای درآورده (و در واقع کسی جر زستم نمی باشد) می گردد
برآمد ز هر سوي لشکر خروش
همی پیل را زان بدرید گوش
نخستين که آمد ميان دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف
سپهبد سرافراز کاموس بود
که با لشکر و پیل و با کوس بود
همي برخروشيد چون پيل مست
یکی گرزه ی گام پیکر بدست
که آن جنگجوي پياده کجاست
که از نامداران چنین رزم خواست
از پهلوانان ایران زمین الوای نام زابلی (که شاگرد رستم بوده و نیزه او را نیز همراه داشته) داوطلب می شود که به رزم کاموس رود
ورا ديده بودند گردان نيو
چو طوس سرافراز و رهام و گیو
کسي را نيامد همي رزم راي
ز گردان ایران تهی ماند جای
که با او کسي را نبد تاو جنگ
دلیران چو آهو و او چون پلنگ
يکي زابلي بود الواي نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نيز هي رستم او داشتي
پس پشت او هیچ نگذاشتی
بسي رنج برده بکار عنان
بیاموخته گرز و تیر و سنان
برنج و بسختي جگر سوخته
ز رستم هنرها بیاموخته
نصیحت رستم به شاگردش این است که حواست را جمع کن و به توانایی خودت نناز
بدو گفت رستم که بيدار باش
بورد این ترک هشیار باش
مشو غرق ز آب هنرهاي خويش
نگه دار بر جایگه پای خویش
چو قطره بر ژرف دريا بري
بدیوانگی ماند این داوری
شد الواي آهنگ کاموس کرد
که جوید بورد با او نبرد
نهادند آوردگاهي بزرگ
کشانی بیامد بکردار گرگ
بزد نيزه و برگرفتش ز زين
بینداخت آسان بروی زمین
عنان را گران کرد و او را بنعل
همی کوفت تا خاک او کرد لعل
وقتی کاموس الوای را می کشد، رستم عصبانی می شود و به خونخواهی او به میدان می رود. کاموس سعی می کند رستم را با زبان تضعیف کند. رستم پاسخ می دهد که کمان مرا رشته می خوانی؟ اکنون بند مرا خواهی دید
تهمتن ز الواي شد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
چو آهنگ جنگ سران داشتي
کمندی و گرزی گران داشتی
+++
بيامد بغريد چون پيل مست
کمندی ببازو و گرزی بدست
بدو گفت کاموس چندين مدم
بنیروی این رشته ی شصت خم
چنين پاسخ آورد رستم که شير
چو نخچیر بیند بغرد دلیر
نخستين برين کينه بستي کمر
ز ایران بکشتی یکی نامور
کنون رشته خواني کمند مرا
ببینی همی تنگ و بند مرا
جنگ بین رستم و کاموس در می گیرد و رستم نهایتا کاموس را که بی هوش هم شده بوده به بند می کشد و کشان کشان به سپاه ایران می برد و او را بخاک می اندازد. پهلوانان ایران هم او را با شمشیر می کشند
برانگيخت کاموس اسپ نبرد
هم آورد را دید با دارو برد
بينداخت تيغ پرند آورش
همی خواست از تن بریدن سرش
سر تيغ بر گردن رخش خورد
ببرید بر گستوان نبرد
تن رخش را زان نيامد گزند
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند
بينداخت و افگندش اندر ميان
برانگیخت از جای پیل ژیان
بزين اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پر و بال
سوار از دليري بيفشارد ران
گران شد رکیب و سبک شد عنان
همي خواست کان خم خام کمند
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند
شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پیلتن رخش را کرد رام
عنان را بيچيد و او را ز زين
نگون اندر آورد و زد بر زمین
بيامد ببستش بخم کمند
بدو گفت کاکنون شدی ب یگزند
+++
بگردان چنين گفت کين رزمجوي
ز بس زور و کین اندر آمد بروی
چنين است رسم سراي فريب
گهی در فراز و گهی در نشیب
بايران همي شد که ويران کند
کنام پلنگان و شیران کند
+++
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گرد پیراهنش
شما را بکشتن چگونست راي
که شد کار کاموس جنگی ز پای
بيفگند بر خاک پيش سران
ز لشکر برفتند کنداوران
تنش را بشمشير کردند چاک
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک
از طرفی کشته شدن کاموس سپاه مقابل ایران را بهم می ریزد، همه به پیش خاقان چین می روند و چاره کار را از او می جویند و از او می خواهند کارآگاهانی فرستد تا ببینند این پهلوان ایران کیست و چگونه باید از پایش درآوردند
ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین
کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموس شان تیره شد روز و تلخ
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی
چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست
چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر
دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود
+++
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند
+++
بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان
ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست
خاقان چین هم به پیران می گوید این کسی که کاموس را کشت پیدا کنید و او را بکشید
مرانرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
+++
چنین گفت کین مرد جنگی بتیر
سوار کمندافگن و گردگیر
نگه کرد باید که جایش کجاست
بگرد چپ لشکر و دست راست
هم از شهر پرسد هم از نام او
ازانپس بسازیم فرجام او
لغاتی که آموختم
سگزی = منسوب به سکستان، سیستان مصحف سکستان است که مملکت سکه ها باشد. سکه مردمی بودند از عشایر آریایی که بعد از انقراض هخامنشی در اوایل دوران اشکانیان وارد آن سرزمین شدند و تا سند و پنجاب را تحت تصرف خود قرار دادند
برگستوان = پوششی که روز جنگ پوشند و بر اسب اندازند
دار و برد = به گفته آقا کیومرث، دار یعنی درخت و برد در گویش لری به معنی سنگ است. با سپاس از همراهی استاد گرامی
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چنين پاسخ آورد رستم که شير
چو نخچیر بیند بغرد دلیر
مبادا که کين آورد سرفراز
که بس زود بیند نشیب و فراز
نيندازد از دست گوپال را
مگر گم کند رستم زال را
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
بناکام گردن بدو داده ایم
قسمت های پیشین
ص 609 رزم چنگش با رستم
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.