وقتی خبر به توس می رسد که رستم به کمک سپاه ایران آمده است، او نیرویی تازه می گیرد و مجددا روحیه رزم اوری در بین ایرانیان زنده می شود. پس از اینکه شادی فروکش می کند، توس می گوید ولی رستم اگر ما را به این وضع ببیند ما را نکوهش خواهد کرد. بهتر است تا آمدن او به دشمن بتازیم
ازان پس چو آگاهي آمد به طوس
که شد روی کشور پر آوای کوس
از ايران بيامد گو پيلتن
فریبرز کاوس و آن انجمن
بفرمود تا برکشيدند کوس
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس
ز کوه هماون برآمد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
سپهبد بريشان زبان برگشاد
ز مازندران کرد بسیار یاد
که با ديو در جنگ رستم چه کرد
بریشان چه آورد روز نبرد
سپاه آفرين خواند بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
بدين مژده گر ديد هخواهي رواست
که این مژده آرایش جان ماست
کنون چون تهمتن بيامد بجنگ
ندارند پا این سپه با نهنگ
يکايک بران گونه رزمي کنيم
که این ننگ از ایرانیان بفگنیم
+++
بلشکر چنين گفت بيدار طوس
که هم با هراسیم و هم با فسوس
همه دامن کوه پر لشکرست
سر نامداران ببند اندرست
چو رستم بيايد نکوهش کند
مگر کین سخن را پژوهش کند
که چون مرغ پيچيده بودم بدام
همه کار ناکام و پیکار خام
سپهبد همان بود و لشکر همان
کسی را ندیدم ز گردان دمان
يکي حمله آريم چون شير نر
شوند از بن که مگر زاستر
ولی سپاه قبول نکرد که از جایی که بود قدمی پیشتر گذارد مگر اینکه رستم را جلوی صف خود داشته باشند
سپه گفت کين برتري خود مجوي
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی
کزين کوه کس پيشتر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد
بباشيم بر پيش يزدان بپاي
که اویست بر نیکوی رهنمای
بفرمان دارنده ي هور و ماه
تهمتن بیاید بدین رزمگاه
چه داري دژم اختر خويش را
درم بخش و دینار درویش را
بالاخره سپاه رستم از دور نمایان شد، همان زمان از سمت دیگر سپاه چین که به کمک تورانیان آمده بود حمله را آغاز کرده
درفش سپهبد گو پيلتن
پدید آمد از دور با انجمن
وزين روي ديگر ز توران سپاه
هوا گشت برسان ابر سیاه
سپهبد سوراي چو يک لخت کوه
زمین گشته از نعل اسپش ستوه
يکي گرز همچون سر گاوميش
سپاه از پس و نیزه دارانش پیش
در مقابل سپاه توران ایرانیان صف کشیدند و توس به فریبرز پیام داد که تو پسر شاهی و آنگونه که شایسته است برزمگاه بیا، رستم هم در راه است و بزودی بما خواهد پیوست
وزين روي ايران سپهدار طوس
بابر اندر آورد آوای کوس
خروشيدن ديد هبان پهوان
چو بشنید شد شاد و روشن روان
ز نزديک گودرز کشواد تفت
سواری بنزد فریبرز رفت
که توران سپه سوي جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند
تو آن کن که از گوهر تو سزاست
که تو مهتری و پدر پادشاست
که گرد تهمتن برآمد ز راه
هم اکنون بیاید بدین رزمگاه
سپاه ایران آرایش جنگی بخود می گیرد
فريبرز با لشکري گرد نيو
بیامد بپیوست با طوس و گیو
بر کوه لشکر بياراستند
درفش خجسته بپیراستند
چو با ميسره راست شد ميمنه
همان ساقه و قلب و جای بنه
برآمد خروشيدن کرناي
سپه چون سپهر اندر آمد ز جای
کاموس به جلو صف میاید و از میان ایرانیان حریف می جوید. گیو (از جانب ایرانیان) به رزم او می شتابد
چو نزديک شد سر سوي کوه کرد
پر از خنده رخ سوی انبوه کرد
که اين لشکري گشن و کنداورست
نه پیران و هومان و آن لشکرست
که داريد ز ايرانيان جنگجوي
که با من بروی اندر آرند روی
ببينيد بالا و برز مرا
برو بازوی و تیغ و گرز مرا
چو بشنيد گيو اين سخن بردميد
برآشفت و تیغ از میان برکشید
چو نزدي کتر شد بکاموس گفت
که این را مگر ژنده پیلست جفت
کمان برکشيد و بزه بر نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بکاموس بر تيرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
چو کاموس دست و گشادش بديد
بزیر سپر کرد سر ناپدید
بنيزه درآمد بکردار گرگ
چو شیری برافراز پیلی سترگ
چو آمد بنزديک بدخواه اوي
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
چو شد گيو جنبان بزين اندرون
ازو دور شد نیزه ی آبگون
سبک تيغ را برکشيد از نيام
خروشید و جوشید و برگفت نام
به پيش سوار اندر آمد دژم
بزد تیغ و شد نیزه ی او قلم
توس که شاهد این رزم بود می بیند که امکان ندارد که گیو به تنهایی حریف کاموس شود، بنابراین به کمک گیو می شتابد. (این اولین قسمتی است که دو نفر بر ضد یک تن می جنگند؟) تمام روز به جنگ می گذرد و شب دو گروه به خیمه های خود برمی گردند
ز قلب سپه طوس چون بنگريد
نگه کرد و جنگ دلیران بدید
بدانست کو مرد کاموس نيست
چنو نیز هور نیز جز طوس نیست
خروشان بيامد ز قلب سپاه
بیاری بر گیو شد کینه خواه
عنان را بپيچيد کاموس تنگ
میان دو گرد اندر آمد بجنگ
ز تگ اسپ طوس دلاور بماند
سپهبد برو نام یزدان بخواند
به نيزه پياده به آوردگاه
همی گشت با او بپیش سپاه
دو گرد گرانمايه و يک سوار
کشانی نشد سیر زان کارزار
برين گونه تا تيره شد جاي هور
همی بود بر دشت هر گونه شور
چو شد دشت بر گونه ي آبنوس
پراگنده گشتند کاموس و طوس
سوي خيمه رفتند هر دو گروه
یکی سوی دشت و دگر سوی کوه
چو گردون تهي شد ز خورشيد و ماه
طلایه برون شد ز هر دو سپاه
روز بعد رستم با سپاهش از راه می رسد، نخست گودرز از آمدن او باخبر می شود و به پیشواز او می رود
چو گودرز روي تهمتن بديد
شد از آب دیده رخش ناپدید
پياده شد از اسپ و رستم همان
پیاده بیامد چو باد دمان
گرفتند مر يکدگر را کنار
ز هر دو برآمد خروشی بزار
ازان نامدارن گودرزيان
که از کینه جستن سرآمد زمان
بدو گفت گودرز کاي پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن روان
همي تاج و گاه از تو گيرد فروغ
سخن هرچ گویی نباشد دروغ
تو ايرانيان را ز مام و پدر
بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر
چنانيم بي تو چو ماهي بخاک
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک
چو ديدم کنون خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا
مرا سوگ آن ارجمندان نماند
ببخت تو جز روی خندان نماند
بدو گفت رستم که دل شاد دار
ز غمهای گیتی سر آزاد دار
که گيتي سراسر فريبست و بند
گهی سودمندی و گاهی گزند
يکي را ببستر يکي را بجنگ
یکی را بنام و یکی را بننگ
همي رفت بايد کزين چاره نيست
مرا نیز از مرگ پتیاره نیست
روان تو از درد بي درد باد
همه رفتن ما بورد باد
سپس دیگر دلیران به دیدار رستم می شتابند
خروشي برآمد ز لشکر بدرد
ازان کشتگان زیر خاک نبرد
دل رستم از درد ايشان بخست
بکینه بنوی میان را ببست
بناليد ازان پس بدرد سپاه
چو آگه شد از کار آوردگاه
بسي پندها داد و گفت اي سران
بپیش آمد امروز رزمی گران
بزرگان انجمن کردند و اوضاع و احوال را برای رستم شرح دادند و از کاموس به توصیف گفتند و گفتند که اگر تو به داد ما نرسیده بودی بی گمان همه ما کشته شده بودیم
بکوه اندرون خيمه ها ساختند
درفش سپهبد برافراختند
نشست از بر تخت بر پيلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
ز يک دست بنشست گودرز و گيو
بدست دگر طوس و گردان نیو
فروزان يکي شمع بنهاد پيش
سخن رفت هر گونه بر کم و بیش
ز کار بزرگان و جنگ سپاه
ز رخشنده خورشید و گردنده ماه
فراوان ازان لشکر بي شمار
بگفتند با مهتر نامدار
ز کاموس و شنگل ز خاقان چين
ز منشور جنگی و مردان کین
ز کاموس خود جاي گفتار نيست
که ما را بدو راه دیدار نیست
درختيست بارش همه گرز و تيغ
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
ز پيلان جنگي ندارد گريز
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز
ازين کوه تا پيش درياي شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
اگر سوي ما پهلوان سپاه
نکردی گذر کار گشتی تباه
سپاس از خداوند پيروزگر
ک او آورد رنج و سختی بسر
تن ما بتو زنده شد بي گمان
نبد هیچ کس را امید زمان
رستم مدتی برای رفتگان گریست و از رسم زمانه گفت، و اینکه باید تقدیر را قبول کرد. سپس زمان را زمان نبرد خواند
ازان کشتگان يک زمان پهلوان
همی بود گریان و تیره روان
ازان پس چنين گفت کز چرخ ماه
برو تا سر تیره خاک سیاه
نبيني مگر گرم و تيمار و رنج
برینست رسم سرای سپنج
گزافست کردار گردان سپهر
گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر
اگر کشته گر مرده هم بگذريم
سزد گر بچون و چرا ننگریم
چنان رفت بايد که آيد زمان
مشو تیز با گردش آسمان
جهاندار پيروزگر يار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
ازين پس همه کينه باز آوريم
جهان را بایران نیاز آوریم
بزرگان همه خواندند آفرين
که بی تو مبادا زمان و زمین
ابیاتی که دوست داشتم
همان چتر کز دم طاوس نر
برو بافتستند چندان گهر
چنان رفت بايد که آيد زمان
مشو تیز با گردش آسمان
ازين پس همه کينه باز آوريم
جهان را بایران نیاز آوریم
قسمت های پیشین
ص 595 لشکر آراستن تورانیان و ایرانیان
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.