Pages

Tuesday, 26 May 2015

شاهنامه خوانی در منچستر - 69

کی خسرو، طوس را به فرماندهی سپاه انتخاب می کند ولی به او می گوید که مبادا آزاری به کسانی که در راه می بینی، و به تو کاری ندارند، برسانی همچنین از طرفی که برادر من (پدر او سیاوش و مادرش دختر پیران بوده) با مادرش آنجا زندگی می کنند عبور نکن، از بیابان بگذر و به آنها کار نداشته باش

بشد طوس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه
+++
بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه
+++
نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشه ور
کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن ببی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن
+++
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن

طوس با سپاه روانه می شوند. می روند تا به دو راهی می رسند. از یک سو بیابان در پیش رو بوده و از سوی دیگر آبادی. طوس برخلاف خواسته کی خسرو عمل می کند و راه آبادی را پیش می گیرد

ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم
بماندند بر جای پیلان و کوس
بدان تا بیاید سپهدار طوس
کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بی آب و گرم
بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چو رانیم روزی به تندی دراز
بب و بسایش آید نیاز
همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم
چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان
+++
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم

پس سپاه به سرزمین فرود می رسد، فرود از مادرش راهنمایی می خواهد، جریره می گوید این سپاه برادر تو کی خسروست. تو هم به کین خواهی پدرت به سپاه بپیوند که کسی سزاوارتر از تو برای هدایت این لشکر نیست

پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشن روان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس
چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن
جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهر هی یک پدر
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
گر او کینه جوید همی از نیا
ترا کینه زیباتر و کیمیا
برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
به پیش سپاه برادر برو
تو کینخواه نو باش و او شاه نو
+++
به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور
تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کی منظری

فرود به مادرش می گوید که من کسی از ایران را نمی شناسم. مادر هم او را با تخوار روانه می کند تا سران سپاه را به او بنمایاند. جریره به فرود می گوید تا بهرام و زنگنه را از میان سپاه پیدا کرده و به آنها اعتماد کند

چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
+++
کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار
کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه
ز بهرام وز زنگه ی شاوران
نشان جو ز گردان و جنگ آوران
+++
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای
نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز
سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان
+++
سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینه خواه جهاندار نو
ترا پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن

فرود با تخوار به بالای کوه می روند و از آنجا سپاه ایران را نظاره می کنند. فرود از تخوار می خواهد که سران سپاه را به او معرفی کند

برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
+++
جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش
چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی
+++
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود
درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برادر پدر تست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز
بزیر اندرش زنگه ی شاوران
دلیران و گردان و کنداوران
درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز
درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزه داران ز پیش
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر
درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز
درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان

در همین بین طوس هم متوجه دو نفر می شود که از بالای کوه سپاه را نظاره می کنند. کسی را می خواهد که برود و ببیند که آن دو کی هستند و چنانچه از جاسوسان دشمن اند همانجا به دو نیمشان کند. بهرام گودرز داوطلب این کار می شود

چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار
برآشفت ازیشان سپهدار طوس
فروداشت بر جای پیلان و کوس
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیک یار
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی
وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن

بهرام شروع می کند به سمت آن دو نفر تاختن، فرود از تخوار می پرسد که این کیست که به سمت ما میاید، تخوار هم دقیقا او را نمی شناخته ولی گمان می کند از گودرزیان باشد

چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار
همانا نیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی
ییک باره ای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند
چنین گفت پس رای زن با فرود
که این را بتندی نباید بسود
بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی
چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب بپرسش بباید گشاد
+++
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار
همی نشنوی ناله ی بوق و کوس
نترسی ز سالار بیدار طوس
فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت
فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش
نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست

فرود هم برای اینکه خود او را بشناسد، می پرسد این لشکریان کی هستند. بهرام همه را معرفی می کند. فرود می گوید که پس چرا از بهرام نامی نبردی؟ بهرام از فرود می پرسد تو بهرام را از کجا می شنانی؟ فرود هم می گوید که کیست و اطلاعات را مادرش به او داده

بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد
چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود

بهرام از فرود می خواهد تا پیراهنش را درآورد و خال بازویش که نشان سیاوش است را به او بنمایاند. فرود هم این کار را می کند و بهرام متوجه می شود که این همان برادر کی خسرو است که قرار بود طوس به او کاری نداشته باشد

بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد


لغاتی که آموختم
کلات= دیه یا دژی کوچک بر بلندی
  بسودن= دست زدن، لمس کردن
لگام = دهنه

ابیاتی که دوست داشتم
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن

از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر


ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند

بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش
کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه

شجره نامه
گستهم = فرزند گژدهم
فرامرز = پسر رستم

قسمت های پیشین

ص 512 بشورید با گیو و گودرز و شاه 

© All rights reserved

1 comment:

  1. این بخش از شاهنامه رو وقتی که 13 سال داشتم خواندم .ودوباره خوانی آن تمامی خاطرات اون روزها رو زنده کرد چه حس خوبی.مرسی

    ReplyDelete

Note: only a member of this blog may post a comment.