Pages

Wednesday, 18 February 2015

نفسی دوباره

از پنجره نگاه کردم، پستچی بود. باورش مشکل بود، یعنی بعد از این همه مدت بالاخره نامه ای دارم؟ پله ها را دوتا یکی و سه تا یکی پایین پرواز کردم. خودش بود، همان دست خط زیبایش که جوهر زندگی را به رگ های خشک شده ام می ریخت

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.