خبر لشکرکشی افراسیاب به ایران را جاسوسانی که برای همین منظور گماشته شده اند به کی کاووس می دهند. او هم با اطرافیان شور می کند و می گوید که افراسیاب تا میدان به او تنگ میاید صلح می کند ولی به محض اینکه سپاهی آماده می کند . به ایران می تازد، ولی باید اینبار او را گوشمالی دهم
به مهر اندرون بود شاه جهان
که بشنید گفتار کارآگهان
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار
سوی شهر ایران نهادست روی
وزو گشت کشور پر از گفت و گو
+++
که چندین به سوگند پیمان کند
زبان را به خوبی گروگان کند
چو گردآورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگند روی
جز از من نشاید ورا کینه خواه
کنم روز روشن بدو بر سیاه
موبدی به سیاوش پیشنهاد می دهد که اینبار پهلوانی را انتخاب کن تا بجای تو جنگ را هدایت کند. کی کاووس می گوید کسی را ندارم که بتواند مقابل افراسیاب بایستد. سیاوش خود را داوطلب هدایت لشکر می کند
دو بار این سر نامور گاه خویش
سپردی به تیزی به بدخواه خویش
کنون پهلوانی نگه کن گزین
سزاوار جنگ و سزاوار کین
+++
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی را بدین انجمن
+++
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به دل گفت من سازم این رزمگاه
به خوبی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم
چنین لشکری را به دام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد
کی کاووس می پذیرد تا سیاوش بجای او لشکر را هدایت کند. رستم را فرامی خواند و سیاوش را به او می سپارد
گو پیلتن را بر خویش خواند
بسی داستانهای نیکو براند
بدو گفت همزور تو پیل نیست
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
چو آهن ببندد به کان در گهر
گشاده شود چون تو بستی کمر
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
همی خواهد او جنگ افراسیاب
تو با او برو روی ازو برمتاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام یابی شتاب آیدم
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست
سر ماه با چرخ در زیر تست
تهمتن بدو گفت من بند هام
سخن هرچ گویی نیوشند هام
سیاوش پناه و روان منست
سر تاج او آسمان منست
سیاوش هم سپاهی می آراید
گزین کرد ازان نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ
به افراسیاب خبر می دهند که لشکر ایران در راه است. نهایتا سپاه ایران و سپاه گرسیوز در بلخ درگیر می شوند و سه روز می جنگند. گرسیوز مجبور به عقب نشینی و رفتن به آن سوی رودخانه جیحون می شود
که آمد ز ایران سپاهی گران
سپهبد سیاووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن
به یک دست خنجر به دیگر کفن
تو لشکر بیاری و چندین مپای
که از باد کشتی بجنبد ز جای
+++
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ
به دروازه ی بلخ برخاست جنگ
+++
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بیامد سیاووش لشکر فروز
پیاده فرستاد بر هر دری
به بلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشدبا سپه نزد افراسیاب
سیاوش نامه ای به کی کاووس می فرستد و اخبار جنگ را به او می دهد و می گوید اگر فرمان دهی از رودخانه عبور کنم. کی کاووس می گویئ منتظر بمان تا افراسیاب حمله را آغاز کند
کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار
+++
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ
به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه
بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست
که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه
همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو آید خود افراسیاب
افراسیاب خوابی هولناک می بیند و در خواب فریاد می کشد. موبدان خواب او را چنین تعبیر می کنند که چنان که به این جنگ بروی همه لشکر نابود می شوند
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی
که این داستان با برادر بگوی
+++
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
+++
بیابان پر از مار دیدم به خواب
سپاهی ز ایران چو باد دمان
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
سراپرده ی من زده بر کران
به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون
سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
+++
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا
افراسیاب هم تصمیم می گیرد تا از جنگ بگذرد و با سپاه ایران از در آشتی درآید. نامه ای می فرستد و می گوید که ما در این سوی جیحون هستیم و به سرزمین ایران کاری نداریم - زمانی در اواخر جنگ ایران و عراق این گفتگو بود که چه کسی جنگ را آغاز کرده (انگار که شکی هم بوده) و امروز هم سازمان سیا زیر سوال رفته، که آیا از شیوه شکنجه استفاده کرده یا نه! یکی نیست بگوید که آفتاب آمد دلیل آفتاب
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم بجز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
+++
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیم و این پادشاهی جداست
ابیاتی که دوست داشتم
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه
نشایست کردن به پاسخ نگاه
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت
قسمت های پیشین
ص 347 رسیدن گرسیوز به نزد سیاوش
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.