پنجاهمین جلسه ی شاهنامه خوانی با جشنی به همین مناسبت شروع شد، در پایان داستان گذشتن سیاوش از آتش را خواندیم
به رسم آن زمان و برای اثبات بی گناهی، سیاوش قبول می کند که از آتش عبور کند تا چنانچه گناهکار بود در آتش بسوزد و چنانچه از آتش جان سالم بدر برد بی گناهیش ثابت شود
نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنین جست و جوی بلا را کلید
+++
وزان پس به موبد بفرمود شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیمد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
سیاوش کفن پوشان به دیدار پدر می رود. او را آرام می کند و به دل آتش می تازد ولی سالم از سوی دیگر بیرون میاید
پراگنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز
چنان چون بود رسم و ساز کفن
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
چنان چون بود رسم و ساز کفن
++
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
+++
چنان آمد اسپ و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند
کی کاووس خوشحال به دیدار پسر می رود و سپس جشنی بپا می دارد و بعد از سه روز سودابه را فرامی خواند و تصمیم می گیرد که او به سزای اعمالش برساند ولی سیاوش از پدر می خواهد که سودابه را ببخشد
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
+++
سه روز اندر آن سور می در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم به تخت کیی برنشست
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
که بیشرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای
یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
+++
نیاید ترا پوزش اکنون به کار
بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این
+++
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید
مکافات این بد که بر من رسید
+++
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز
+++
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی
چو سودابه را روی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود
ز من بیند او غم چو پیچان شود
+++
سیاووش را گفت بخشیدمش
ازان پس که خون ریختن دیدمش
+++
برین گونه بگذشت یک روزگار
برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی
که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد
بدانسان که از گوهر او سزد
ابیاتی که به نظر عجیب میامد
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی
به آید ترا گر بزن نگروی
قسمت های پیشین
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی
به آید ترا گر بزن نگروی
به گیتی بجر پارسا زن مجوی
زن بدکنش خواری آرد بروی
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک زین هردو ناپاک به
قسمت های پیشین
ص 337 تاختن افراسیاب به ایران
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.