دور و برم سبز است و آرامش و سکوت. حسی با درد زایمان ذهنم را مشغول می دارد، باید طاقت بیاورم، شاید این درد، با زایش حرفی که جایی در وجودم محکوم به خلق شدن است آرام گیرد. پس به نوشتن ادامه می دهم
باید کمی به مرتب کردن اوضاع خانه
و جابجا کردن وسایل سفر بپردازم و بعد حتما به مرور خاطرات ایران و بودن در کنار
خانواده. چقدر خوشبختم که توانستم بار دیگر بودن در کنار عزیزانم را تجربه کنم.
حسی روی سینه ام سنگینی می کند. آهی می کشم و سعی می کنم خودم را قانع کنم که باز
هم فرصت دیدار خواهد بود. باید به این دیار برمی گشتم،
باید. خوب یا بد، اقبال بلند و یا بد روزگار، هر چه هست زندگی من اکنون اینجاست. بعلاوه بودن در این
دیار سبز دور خوبی های مختص خود را داراست. می توانم ماشینم را سوار شوم و با
ارامش رانندگی کنم. می توانم راحت به وبلاگم سر بزنم و متنی را در انجا به ودیعه
بگذارم و نوشته های دیگران را نیز مرور کنم. می توانم راحت از خط کشی و چراغ سبز عابر پیاده عبور کنم بدون اینکه ماشینی به سرعت از روی خط کشی بگذرد و کمی جلوتر بطوریکه مزاحم عبور پیاده ها و ماشین هایی که از مقابل میایند باشد، نگه دارد. خب، دیگر چه؟ ... آیا اینها تنها متاعی
هستد که معامله پایاپای مهاجرت به ازای بهای گزافی که مراوده کرده ام بمن پرداخته؟ باید
مدتی صبر کنم، شاید در بحبحه زندگی، آغوش گرم آفتاب را تا حدی فراموش کنم و یا به
آرامش بارش سرد باران مجددا عادت.
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.