کاووس شاه که به دست رستم آزاد شده بود نامه ای به افراسیاب می نویسد و او را از طمع و ادامه تعرض به ایران برحزر می دارد. افراسیاب چنین پاسخ می دهد که تو اگر شایسته و لایق ایران بودی با وجود داشتن پادشاهی ایران، به مازندران حمله نمی کردی. جالب اینجاست که افراسیاب هم ایران را ملک خود می داند، چون او هم از نژاد فریدون است. توانایی فردوسی در نگرش به تضادها از دیدهای مختلف در این قسمت به خوبی آشکار است
که ایران بپرداز و بیشی مجوی
سر ما شد از تو پر از گفت وگوی
ترا شهر توران بسندست خود
به خیره همی دست یازی ببد
فزونی مجوی ار شدی بی نیاز
که درد آردت پیش رنج دراز
ترا کهتری کار بستن نکوست
نگه داشتن بر تن خویش پوست
ندانی که ایران نشست م نست
جهان سر به سر زیر دست م نست
+++
فرستاد پاسخش کاین گفت وگوی
نزیبد جز از مردم زشت خوی
ترا گر سزا بودی ایران بدان
نیازت نبودی به مازندران
چنین گفت کایران دو رویه مراست
بباید شنیدن سخنهای راست
که پور فریدون نیای م نست
همه شهر ایران سرای م نست
و دیگر به بازوی شمشیرزن
تهی کردم از تازیان انجمن
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
کنون آمدم جنگ را ساخته
درفش درفشان برافراخته
بین افراسیاب و کی کاووس جنگ در می گیرد. در این جنگ برتری با لشکر کاووس شاه است. افراسیاب می کوشد تا سپاه را تهییج کرده و برای سر رستم جایزه ای هم می گذارد ولی نهایتا پیروزی عایدش نمی شود و به توران عقب نشینی می کند
چو بشنید کاووس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی
ز بربر بیامد سوی سوریان
یکی لشکری بی کران و میان
به جنگش بیاراست افراسیاب
به گردون همی خاک برزد ز آب
+++
سر بخت گردان افراسیاب
بران رزم گاه اندر آمد بخواب
دو بهره ز توران سپه کشته شد
سرسرکشان پاک برگشته شد
سپهدار چون کار زان گونه دید
بی آتش بجوشید همچون نبید
به آواز گفت ای دلیران من
گزیده یلان نره شیران من
شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاووس تنگ آورید
یلان را به ژوپین و خنجر زنید
دلیرانشان سر به سر بفگنید
+++
هرآنکس که او را به روز نبرد
ز زین پلنگ اندر آرد به گرد
دهم دختر خویش و شاهی ورا
برآرم سر از برج ماهی ور
+++
بشد تیز با لشکر سوریان
بدان سود جستن سرآمد زیان
چو روشن زمانه بران گونه دید
ازانجا سوی شهر توران کشید
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر
همی نوش جست از جهان یافت زهر
کی کاووس مجددا به پادشاهی می نشیند و رستم به عنوان جهان پهلوان خوانده می شود. کی کاووس برای خود کاخی در البرز می سازد و در ناز و نعمت زندگی می کند. به دیوان بسیار روزگار سخت می گذرد و ابلیسی در لباس دیوان ظاهر می شود و می گوید از میان ما دیوان باید کسی بپاخیزد و کی کاووس را بخاک بنشاند
بیامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نوافگند پی
به شادی و خوردن دل اندر نهاد
بیاراست تخت و بگسترد داد
+++
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد
+++
به رنجش گرفتار دیوان بدند
ز بادافر هی او غریوان بدند
+++
یکی دیو باید کنون نغزدست
که داند ز هرگونه رای و نشست
به دیوان برین رنج کوته کند
شود جان کاووس بیره کند
از انجمن دیوان یکی داوطلب این کار می شود. اینجا هم مثل داستان ضحاک همه چیز با چاپلوسی و تملق شروع می شود و نهایتا او را تشویق می کند که تو همه کار کردی بجز دست رسی به رمز خورشید که بفهمی شبها به کجا می رود
یکی دیو دژخیم بر پای خاست
چنین گفت کاین چربدستی مراست
غلامی بیاراست از خویشتن
سخ نگوی و شایسته ی انجمن
همی بود تا یک زمان شهریار
ز پهلو برون شد ز بهر شکار
بیامد بر او زمین بوس داد
یکی دسته ی گل به کاووس داد
چنین گفت کاین فر زیبای تو
همی چرخ گردان سزد جای تو
به کام تو شد روی گیتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه
یکی کار ماندست کاندر جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز
که چون گردد اندر نشیب و فراز
کی کاووس هم وسوسه می شود و پی راهی می گردد که به آسمان دست یابد. سرانجام چندین عقاب را می پروراند و به تختی آنها را می بندد. عقاب های گرسنه به طمع رسیدن به گوشتی که سر نیزه زده شده بال و پر می زنند و تخت کی کاووس را هم همراه خود به آسمان می برند ولی بعد از مدتی خسته می شوند و سرانجام در آمل فرود می آیند
پراندیشه شد جان آن پادشا
که تا چون شود بی پر اندر هوا
ز دانندگان بس بپرسید شاه
کزین خاک چندست تا چرخ ماه
ستاره شمر گفت و خسرو شنید
یکی کژ و ناخوب چاره گزید
بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نشیم عقاب
ازان بچه بسیار برداشتند
به هر خان های بر دو بگذاشتند
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و به گوشت بره چندگاه
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر
بدان سان که غرم آوریدند زیر
ز عود قماری یکی تخت کرد
سر درزها را به زر سخت کرد
به پهلوش بر نیزهای دراز
ببست و بران گونه بر کرد ساز
بیاویخت از نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره
ازن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و بر تخت بست استوار
نشست از بر تخت کاووس شاه
که اهریمنش برده بد دل ز راه
چو شد گرسنه تیز پران عقاب
سوی گوشت کردند هر یک شتاب
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند
+++
پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آنکس که گیردش آز
چو با مرغ پرنده نیرو نماند
غمی گشت پرهاب خوی درنشاند
نگونسار گشتند ز ابر سیاه
کشان بر زمین از هوا تخت شاه
به آمل بروی زمین آمدند
سوی بیش هی شیرچین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند
+++
به جای بزرگی و تخت نشست
پشیمانی و درد بودش به دست
بمانده به بیشه درون زار و خوار
نیایش همی کرد با کردگار
همی کرد پوزش ز بهر گناه
مر او را همی جست هر سو سپاه
لغاتی که آموختم
تموز = نام ماه اول تابستانبه جای بزرگی و تخت نشست
بمانده به بیشه درون زار و خوار
همی کرد پوزش ز بهر گناه
بمانده به بیشه درون زار و خوار
همی کرد پوزش ز بهر گناه
باد (پاد) افراه = بازخواست، پاداش
غریوان = غریوکنان، فریادکنان
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر
همی نوش جست از جهان یافت زهر
ندانست کاین چرخ را مایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست
قسمت های پیشین
ستاره فراوان و ایزد یکیست
قسمت های پیشین
ص2 آوردن پهلوانان، کاووس را ص 263
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.