کارها بدجوری گره خورده بود و مجبور بود تا راست و ریست شدن پرونده هایی که به او معوق شده بود در اداره بماند. دیرتر از هر روز از سر کار برگشت. با عجله غذایی خورد و وسط اتاق روی زمین دراز کشید. مرتب کانال های تلوزیون را عوض کرد ولی برنامه ای جالب توجه پیدا نکرد. تصمیم گرفت چرتی بزند، هنوز مدتی نبود که چشمانش گرم شده بود که تلفن همراهش زنگ خورد، دوستی احوالش را می پرسید. برای نجات از کسلی به دوش پناه برد. آب گرمی که صورتش را نوازش می کرد، توانست تا حدودی اعصاب نیمه خوابش را تهییج کند. حالا یک استکان چای می چسبید
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.