ساربان شال سپیدی که تا زیر چشمانش را می پوشاند از روی دهان و بینی خود پس زد و با لبخندی شیارهای عمیق پوست آفتاب سوخته اش را به نمایش گذاشت. شترها که گویا قبل از مسافران رسیدن به مقصد را باور کرده بودند بی صدا در چند قدمی مقصد آرام گرفتند. ماه در حوض بزرگ جلوی در ورودی کاروانسرا سرا گزیده و به کارگاه های اطراف حوض روشنایی می بخشید. کاشی، گلیم، قالیچه و سفال در حجره هایی که دورتادور حیاط کاروانسرا را می پوشاندند، خلق می شدند و برای فروش به رهگذران عرضه
دو مسافر در یکی از غرقه های کاروان سرا جای گرفتند. کف اتاقک با قالی لاکی رنگی فرش شده بود و چند پشتی به دیوارها تکه داده شده بود. دو چراغ توری در دو طاقچه آجری، تابلویی که جهت قبله را نشان می داد و شماره 21 که به دیوار میخ شده بود اشیاء داخل غرفه بودند. ولی گویا غرقه قصری بود که به همه جور وسایل رفاهی مزین بود. همه چیز بود، حتی بیش از نیاز
کمی بعد پسرکی سینی شام را آورد که شامل گوشت قرمه، نانی نه چندان تازه از تنور درآمده و تنگ دوغ با سبزی کوهی میشد
شام آن شب لذت بخش ترین شام دنیا بود. شک و تردید چه پرهراس از حس گرم تعلق می گریخت
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.