.عمر منوچهر شاه به پایان می رسید، پسرش نوذر را بر بالین خواند و او را نصحیت و سفارش کرد
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستار هشناسان بر او شدند
همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز
ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدت جای
+++
ازان پس که بردم بسی درد و رنج
سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت
به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
+++
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ
ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بی هنر
به کین تو آید همان کین هور
نوذر بعد از رسیدن به پادشاهی خودبین شد و از مردم داری و کشور داری غافل ماند و اوضاع کشور بهم ریخت. پیامی به سام داد تا به کممش بشتابد. سام هم با سپاهان به کمک او شتافت. افسران که به پیشواز سام آمده بودند از او خواستند تا پادشاهی را به دست خود گیرد و به قول امروزی ها کودتایی راه اندازد ولی او قبول نکرد و گفت به پادشاه وفادار است و اوضاع را با پند دادن به نوذر ونرم کردن دل مهتران روبراه کرد
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش برده ی گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
+++
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فره ی ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
+++
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
+++
دل مهتران را بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه
به گردنکشان و به شاه رمه
از طرفی هم خبر مرگ منوچهر و اغتشاش کشور به توران رسید. پشنگ هم همه نیرو ها را جمع کرد تا از موقعیت استفاده کرده به ایران حمله کند. افراسیاب خودش را آمادخ جنگ با ایران دانست و خواست که او به جنگ فرستاده شود
به پیش پدر شد گشاده زبان
دل آگنده از کین کمر برمیان
که شایسته ی جنگ شیران منم
هم آورد سالار ایران منم
اگر زادشم تیغ برداشتی
جهان را به گرشاسپ نگذاشتی
میان را ببستی به کین آوری
بایران نکردی مگر سروری
کنون هرچه مانیده بود از نیا
ز کین جستن و چاره و کیمیا
گشادنش بر تیغ تیز منست
گه شورش و رستخیز منست
+++
چنین گفت با نامور نامجوی
که من خون به کین اندر آرم به جوی
بیت هایی که خیلی دوست داشتم
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
+++
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ
لغتی که آموختم
کدیور = برزگر، کدخدای
ص 194 آمدن افراسیاب به ایران زمین
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.