دنباله داستان زال و رودابه
تا اینجای داستان قرار است که سپاهی از طرف شاه منوچهر تحت فرمان سام به قصد جنگ با مهراب راه بیفتد. وقتی زال از ماجرا با خبر می شود به دیدار پدر می رود. بزرگان او را از مخالفت با پدر برحذر می دارند ولی زال را باکی نیست و این بار نیز با سیاست با پدر خود صحبت می کند و سعی می کند که او را از جنگ باز دارد
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخستین سر من بباید درود
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
+++
بزرگان همه پیش او آمدند
به تیمار و با گفت و گو آمدند
که آزرده گشتست بر تو پدر
یکی پوزش آور مکش هیچ سر
چنین داد پاسخ کزین باک نیست
سرانجام آخر به جز خاک نیست
پدر گر به مغز اندر آرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد
و گر برگشاید زبان را به خشم
پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
+++
همه مردم از داد تو شادمان
ز تو داد یابد زمین و زمان
مگر من که از داد بی بهره ام
و گرچه به پیوند تو شهر ه ام
یکی مرغ پرورده ام خاک خورد
به گیتی مرا نیست با کس نبرد
ندانم همی خویشتن را گناه
که بر من کسی را بران هست راه
مگر آنکه سام یلستم پدر
و گر هست با این نژادم هنر
ز مادر بزادم بینداختی
به کوه اندرم جایگه ساختی
فگندی به تیمار زاینده را
به آتش سپردی فزاینده را
ترا با جهان آفرین نیست جنگ
که از چه سیاه و سپیدست رنگ
کنون کم جهان آفرین پرورید
به چشم خدایی به من بنگرید
ابا گنج و با تخت و گرز گران
ابا رای و با تاج و تخت و سران
نشستم به کابل به فرمان تو
نگه داشتم رای و پیمان تو
که گر کینه جویی نیازارمت
درختی که کشتی به بار آرمت
ز مازندران هدیه این ساختی
هم از گرگساران بدین تاختی
که ویران کنی خان آباد من
چنین داد خواهی همی داد من
من اینک به پیش تو استاد ه ام
تن بنده خشم ترا داد ه ام
به اره میانم بدو نیم کن
ز کابل مپیمای با من سخن
زال در این مهم موفق می شود و سام به نزد پادشاه می رود و با بیان کارهایی که تابحال برای پادشاه کرده و شرح جنگجویی های خود آغاز می کند و سپس می گوید که زال گناهی ندارد که عاشق دختر مهراب شده و نامه ای احتمالا (تا قسمت های بعدی را بخوانیم و مطمئن شوم) جهت تغییر رای پادشاه برای جنگ با مهراب از پادشاه می گیرد
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فرو برد یال
بدو گفت آری همینست راست
زبان تو بر راستی بر گواست
همه کار من با تو بیداد بود
دل دشمنان بر تو بر شاد بود
ز من آرزو خود همین خواستی
به تنگی دل از جای برخاستی
مشو تیز تا چاره ی کار تو
بسازم کنون نیز بازار تو
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه
فرستم به دست تو ای نیک خواه
+++
عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار
چو من کس ندیدی به گیتی سوار
بشد آب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران
+++
چو پرورده ی مرغ باشد به کوه
نشانی شده در میان گروه
چنان ماه بیند به کابلستان
چو سرو سهی بر سرش گلستان
چو دیوانه گردد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت
کنون رنج مهرش به جایی رسید
که بخشایش آرد هر آن کش بدید
ز بس درد کو دید بر بی گناه
چنان رفت پیمان که بشنید شاه
گسی کردمش با دلی مستمند
چو آید به نزدیک تخت بلند
همان کن که با مهتری در خورد
ترا خود نیاموخت باید خرد
چو نامه نوشتند و شد رای راست
ستد زود دستان و بر پای خاست
کلماتی که آموختم
لفج = لب و لوچه
دیز = رنگ بخصوص رنگ سیاه و کبود
بُوِش = هستی، تقدیر
بیتی که خیلی دوست داشتم
کشنده درفش فریدون به جنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ
فسمت های پیشین
خشم گرفتن مهراب بر سیندخت ص 165
© All rights reserved
سلام بانو
ReplyDeleteخوشحالم که هستی و هنوز اینجا هست و فرهنک و ادب و هنر...
سلام دوست عزیز
ReplyDeleteممنون از اینکه سر زدی