حدود ساعت پنج بعد إز ظهر بود كه بالآخرة توانستم براي لحظه أي بشينم
Coffee latte
را روي ميزي كنار پنجره گذاشتم و روی صندليی آرام گرفتم. حالا حدود يك ربعي مي توانستم هم به پاهاي خسته أم استراحتي بدهم هم با نوشيدني گرمي جان تأزه أي بگيرم و نگاهی به کتاب جدیدی که خریده بودم بیندازم. کمي روي صندليم جابجا شدم. خستگي يك روز پر مشغله با تمام پياده روي ها و رانندگي هايش در تنم موج مي زد. ساق پاهايم مور مور مي شد و كمرم درد گرفتم بود. خون در انگشتان پاهايم گویا به دماي جوش نزديك مي شد. دلم مي خواست براي لحظه أي هم شده سرم را روي دستانم تكيه بدهم و چشمانم را روي هم بگذارم
***
غير إز من و اقايي كه پشت ميز روبرویی نشسته و مشغول خواندن روزنامة است و كار كنان كافي شاپ كه كم كم براي بسته شدن كافي شاپ آماده مي شدند كسي در اطراف نیست و در اين "كسي نبودن" ارامشي است نادر. حيف كه زمان خيلي زود گذشت و بأيد دوباره راه بیفتم. امروز آفتابي است و همراهي خورشيد چه لذت بخش است. می دانم حتي وقتي تنهايي بيداد مي كند، دستان گرم خورشيد روي شانه هايم خواهد بود
برای فرار از همه دردها به آغوش آفتاب پناه خواهم برد
برای فرار از همه دردها به آغوش آفتاب پناه خواهم برد
5/6/13
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.