باز هم قطره هاي اشكم با دانه هاي باران درهم
أميخته و حد فاصل مرز اين دو حجم مايع مشخص نيست. شال گردنم را درون يقه كتم محكم مي بندم و به زير طاق ورودي فروشگاهي پناه مي برم. كاش خدا كمي امروز مهربان مي شد و براي دمي مي گذاشت تا تابش خورشيد مرهمي شود براي دردهاي بي درمان
+++
پس نوشت: عجبا یکی دو ساعت بعد از نوشتن این خطوط دعای گربه سیاه اثر کرد و آفتاب رخ نمود!!!
و باز هم عجبا که سر از باغی درآوردم که فضایش همیشه برایم آرامش بخش بوده و دمی کنار مجسمه مورد علاقه ام نشستم. برای این آرامش کوتاه و غیرمنتظره از هر قدرتی که باعث آن بوده سپاسگزارم.
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.