وقتی که نوبت من شد و صدایم کرد با چشمان اشک بار پهلویش رفتم. از روی صندلیش بلند شد و اول جعبه دستمال کاغذی را جلویم گذاشت. از اینکه نتوانستم خودم را کنترل کنم و جلوی سیل اشک هایم را بگیرم معذرت خواستم. با دلسوزی گفت که "نگران نباش". لیوان آبی به دستم داد و ازم خواست تا مدتی آرام روی صندلی بشینم و فقط روی نفس کشیدن تمرکز کنم. اشک هایم را برای چندمین بار پاک کردم و مجددا از اینکه نتوانسته بودم آنها را مهار کنم و حداقل در حضور او آرام بگیرم عذر خواستم. دستش را آرام روی شانه ام گذاشت و با لبخندی تلخ به چهره ام چشم دوخت
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.