Pages

Friday, 12 April 2013

نیستی خود درمانی است

وقتی که نوبت من شد و صدایم کرد با چشمان اشک بار پهلویش رفتم. از روی صندلیش بلند شد و اول جعبه دستمال کاغذی را  جلویم گذاشت. از اینکه نتوانستم خودم را کنترل کنم و جلوی سیل اشک هایم را بگیرم معذرت خواستم. با دلسوزی گفت که "نگران نباش". لیوان آبی به دستم داد و ازم خواست تا مدتی آرام روی صندلی بشینم و فقط روی نفس کشیدن تمرکز کنم. اشک هایم را برای چندمین بار پاک کردم و مجددا از اینکه نتوانسته بودم آنها را مهار کنم و حداقل در حضور او آرام بگیرم عذر خواستم. دستش را آرام روی شانه ام گذاشت و با لبخندی تلخ به چهره ام چشم دوخت


© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.