Pages

Friday, 21 December 2012

خاطرات یلدا


تمام شب یک کوچولوی نازنین دورو برم می پلکید. گفتم برو با بچه ها بازی کن. ولی باز کنار من می ماند. بعد از مدتی گفت: خاله بذار کمکت کنم. منم کار خاصی نمی کردم ولی کمی از بلیت ها را دادم به او تا از دفترچه جدا کنه و بریزه توی جعبه. خاله گفتنش خیلی به دلم نشست اونم از کمک به من خیلی خوشحال به نظر می رسید
گمونم یک خواهرزاده نداشته پیدا کردم
:)

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.