تمام شب یک کوچولوی نازنین دورو برم می پلکید. گفتم برو با بچه ها بازی کن. ولی باز کنار من می ماند. بعد از مدتی گفت: خاله بذار کمکت کنم. منم کار خاصی نمی کردم ولی کمی از بلیت ها را دادم به او تا از دفترچه جدا کنه و بریزه توی جعبه. خاله گفتنش خیلی به دلم نشست اونم از کمک به من خیلی خوشحال به نظر می رسید
گمونم یک خواهرزاده نداشته پیدا کردم
:)
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.