باز خزان همه جا فرش زرد و قهوه ای برگها را گسترانده
قلبی پاییزی هنوز به ضربان رویایی دور نمیچه گرمایی حس می کند
و آفتاب از سر مهربانی یا شاید ترحم نگاهی بر خاکیان
...
ولی زود رخسار در برقه تیره ابری می پوشاند
که نامحرمانند این جمله دردآشنایان
گویی خورشید نیز که سر سفره عقدمان گرما می سایید
و خود را از قماش مدعیان عشق های تابستانی می خواند
فراموشمان کرده
فراموشمان کرده
یا شاید خاطرات رنگ باخته اش
که لای پتوی زمان با بید فراموشی درجنگند
که لای پتوی زمان با بید فراموشی درجنگند
را به عمد گم کرده
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.