Pages

Sunday, 29 April 2012

روز مرگی

 هیچ وقت نفهمید که چرا کودکی که هر روز برایش آب و دانه می گذاشت ناگهان سنگی را به سمت او پرتاب کرد. سوزش محل زخم پشت کتفش مدتها طول کشید تا به درد مزمنی مبدل شد

 چرک، خون و التهاب حاد با پادزهر زمان ظاهرا چون آتش فشانی خاموش از فوران باز ایستاد ولی احساس خواب رفتگی که از همان لحظه اول در بال راستش زاییده شد و کثرت درد کتف تا مدتها حضورش را نهان  نگه داشته بود اکنون با شدت بیشتری بی حسیش را بروز می داد تا جایی که کم کم توان پروازش را از بین می برد

  زیر بارش بارانی ریز بر تنه درختی تکیه داده بود و به هم نوعان خود که بر بلندای شاخه ها به انتظار پایان بارش نشسته بودند نگاهی انداخت

با خود می اندیشید که شاید تقاص لذت دانه هایی را که از دست کودک خورده پس می دهد 

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.