Pages

Saturday, 31 March 2012

نوروزنامه 12

سیزده بدر هم داره میاد
Ready for tomorrow
© All rights reserved

نوروزنامه 11






بهترین خاطره عید امسال تجربه شور و حال فرا رسیدن نوروز و سال جدید در لندن بود
Persian New Year in London
© All rights reserved

Thursday, 29 March 2012

نوروزنامه 9

شب شعر


از معدود مرهم های کارساز بر زخم زندگی، شعر و موسیقی است. چه خوشبختیم که موقعیت این را داریم که گاهی دور هم جمع شویم، شعری بخوانیم و سخنی در مورد ادبیات داشته باشیم
شعر انتخابی من بوسه بود از سیمین بهبهانی  


گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
اینجا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو
صد بوسۀ تر بخشمت، از بوسه بهتر بخشمت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو
هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بندۀ فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وزکوی من افتان برو، خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی مطلق شدم
در چهرۀ سیمین نگر، با جلوۀ جانان برو

رهایی در انتخاب سوژه و واژه در شعر بخصوص در بین سروده های شعرای زن مشرق زمین  ستودنی است. جانش از گزند روزگار مصون باد



Wednesday, 28 March 2012

نوروزنامه 8

بفرمایید مسقطی

تصمیم گرفتم که مسقطی درست کنم. برای خرید نشاسته به فروشگاه پاکستانی نزدیکی که می دانستم گاهی از اجناس ایران هم برای فروش عرضه می کند رفتم. کمی در میان انواع و اقسام خوراکی های مختلف گاهی آشنا و بیشتر نااشنا گشتم، اگرچه که از جان آدمیزاد تا شیر مرغ روی طبقات چیده شده بود اثری از نشاسته نبود. رفتم سراغ فروشنده
I'm looking for starch
طرف کمی فکر کرد و چون متوجه منظورم نشد خواست تا اسم فارسی آن را بگویم چون بعضی از کلمات در زبان پشتو مشابهه زبان فارسی است. با شنیدن پاسخ من مدتی با تلفظ نشاسته با زیر و زبرهای مختلف مشغول شد، بعد که خسته شد پرسید که چطور چیزی هست. توضیح دادم که برای تهیه دسر از آن استفاده می کنیم، رنگش سفید است، برش های نازک دارد یک چیزی است مثل خلال بادام. لبخند رضایتی زد و پشت پیشخوان برای لحظه ای ناپدید شد. وقتی بلند شد یک بسته نقل دستش گرفته بود. خندم گرفت، گفتم نه، نشاسته را اول باید در آب و یا شیر سرد حل کنیم و بعد روی حرارت گاز بگذاریم تا بپزه. حسابی گیج شده بود. گفتم نگران نباش، مورد حیاتی نیست، فراموشش می کنم. گفت کمی صبر کن تا من ته و توی این قضیه را درآورم.  گوشی  را برداشت و مدتی که از مشاوره تلفنیش گذشت از پهنای لبخندش که لبهای کلفتش را به دو نیم شقه می کرد دستگیرم شد که بالاخره متوجه منظور شده. تلفن را قطع کرد و از یکی از طبقات بالاتر بسته ای را پایین آورد و به من داد. بسته حاوی پودر سفیدی بود که روی آن به انگلیسی نوشته بود
Farina
. گفتم: آه، فرنی. خودشه. قیمتش را پرداختم و کمی بعد مسقطی داشتیم. هرچند که این مسقطی تهیه شده با فرنی به اندازه  معمول خودش رانگرفته بود ولی حداقل میشد مستقیما در آب گرم حلش کرد. با این حال از اولین فروشگاه ایرانی که گذرم به آن افتاد یک بسته نشاسته ایران را خریدم

آن روز با یک تیر دو نشان زدم هم نشاسته خریدم و هم یک مترادف برای نشاسته یاد گرفتم

© All rights reserved

Tuesday, 27 March 2012

نوروزنامه 7


In our garden

© All rights reserved

Monday, 26 March 2012

نوروزنامه 6


سرویس جواهرات، کادوی دیروز 

عاشق وقتیم که طبیعت در صندوق خونۀ زمین را باز میگذاره تا هر چقدر که دلمون بخواد از جواهراتش استفاده کنیم

© All rights reserved

Sunday, 25 March 2012

نوروزنامه 5

این نیز بگذرد

بهار با کلید اعجازش قفل درهای رو به حیاط پشتی خانه را باز کرده و آفتاب خودمانی تر از هر روز خودش را در باغچه خانه ولو نموده، بی وزنی حضورش در حالیکه بر مخده های حصار چوبی باغ تکیه دارد اعجاب آور است. فرش چمن زیر پاهایم مرطوب  از بارش قطرات شبنمی است که چون نگین های الماس و منجوق های طلایی بر مخملی یشمی می درخشند

سنجابی بدنش را در فضای مکعبی چوبی سوار بر پایه که مکانی برای ریختن غذا برای پرندگان است مچاله کرده و بدون اعتنا به من با ولع باقی ماندۀ غذای پرندگان را می خورد. دقایقی بعد شاید از پیچ و تاب غیرعادی که به بدنش داده خسته شده، پایین پریده و خودش را با خوردن تکه هایی که روی زمین افتاده مشغول می سازد و در همان حال مینایی با نوک زرد و پرهای سیاه که سعی به هم سفرگی با او را دارد می راند. چند پرنده دست کم با سه آوای مختلف بهار را ستایش می کنند. دو کلاغ قارقار کنان از فراز حیاط می گذرند. به گلهای زردی که نوبر فصل بهارند نگاه می کنم. همه چیز در نور آفتاب جلوه ای جادوئی دارد. بوته همیشه سبز پشت نیمکت حیاط به حجمی در رویا ارتقاء یافته

پرنده کوچکی که سرخی سینه اش با وجود کوچکی جسه از دور پیداست آرام نگاهم می کند. گلهای شکفته شده به رنگ های صورتی، بنفش و سفید از جدار کاسبرگ ها خود سرازیر شدند همچون مایعی که از جام لبالب شده ای بیرون بریزد. سایبان تاب را پایین تر می دهم تا چشمانم را از آسیب آفتاب برهانم

جوانه ها نوید جهش شاخه های سبز را با همان دلبری خال گونۀ یار با زبان کرشمه بیان می کنند.  رایحه ملیح شکوفه ها در فضا پیچیده و چند گنجشک در دورترین تقطه حیاط بر شاخه ها جابجا می شوند. گرمای لمس خورشید را زیر پوستم حس می کنم. برای چند لحظه عبور پر سروصدای هواپیمایی ندای پرندگان را تحت الشعاع قرار می دهد ولی با عبورش نغمه خوانی ها با همان شور سابق ادامه میابد. شاید این پیام امروز بهار است: گذرا بودن سختی ها

 جز مرگ هیچ همهمۀ دیگری رود جاری زندگی را برای همیشه بی صدا نمی کند. پس تا زندگی هست زندگی باید کرد


© All rights reserved

Saturday, 24 March 2012

نوروزنامه 4



از دوستی ایمیلی داشتم که ششم فروردین (روزی که به عنوان روز تولد زرتشت انتخاب شده) را یادآوری می کرد. با تشکر از ایشان، چه مطلبی بهتر از این موضوع  برای نوروزنامه امروز

 البته تاریخ دقیق تولد زرتشت که چندین سده قبل از میلاد مسیح می زیسته مشخص نیست، ولی مهمتر از دانستن تاریخ سال و ماه و روز تولد شخص زرتشت آشنایی با پیامی است که زندگی خود را وقف ابلاغ آن نموده. هرچند که روز تولد بهانۀ خوبی است تا به تعالیم وی بپردازیم و در مورد پیام های وی اندکی تامل کنیم. یکی از اعتقادات دین زرتشت اهمیت راستگویی است. چه خوب است که  حداقل در ایام نوروزی راستگویی را آویزه گوشمان بسازیم، از دروغ بپرهیزیم حتی در شوخی ها و سرگرمی هایمان

از تعالیم زرتشت، منبع: زرتشت و منشور کوروش، به کوشش علیرضا فیروزی، انتشارات امید مهر، 1388

راه یکی است و آن راه راستی است

راستی شادمانی است و شادمانی از آن کسی است که همیشه راستگو و درست کردار است

راستی تنها در راست گفتن نیست، کردار راست و اندیشۀ درست هم جزو قلمروی راستی است



روز پنجم فروردین

© All rights reserved

Friday, 23 March 2012

نوروزنامه 3



I have painted the city red today!


بعد از سالیان سال این اولین سالی بود که هوای منچستر از همان روز اول نوروز بهاری بود
بهار این سرزمین زیباست و امروز فرصتی شد که به "با این همه غم در خانه دل اندکی شادی باید که گاه نوروز است" عمل کنیم




© All rights reserved

Thursday, 22 March 2012

نوروزنامه 2



Originally uploaded by Shahireh




یکی از عکس های نوروزی من در مجله داستان همشهری ویژه نوروز 1391 چاپ شد. گمانم این اولین عکسیه که از من در داخل ایران چاپ می شود

روز سوم فروردین
© All rights reserved

حکمت 3

اعداد ضریب 3 باید خیلی درجه اغفالشان بالا باشد. اختلاس 3000000000000 تومان را یادمان نرفته (راستی وقتی فکر می کنی که جمعیت دنیا  در حدود 7000000000 است تازه بزرگی فرومایگان روزگار ما بیشتر معلوم میشود. اگر قرار بود که 3000000000000 بین مردم دنیا تقسیم بشود به هر نفر در دنیا ... بگذار ببینم ... بیشتر از 428 هزار تومان می رسید) سرم گیج رفت!!! بهتره برگردیم به موضوع صحبت اعداد ضریب 3. بنا به نوشته کتاب ایرانیان در میان انگلیسیها، "محمد نبی خان (شیرازی) دومین و آخرین سفیری که ایران به دستگاه حکومتی انگلیسیها در هندوستان فرستاد، در سال  1227 /  1813  به اتهام اختلاس 300 هزار تومان از اموال دولتی به زندان افتاد. مقامات کمپانی هند شرقی پا درمیانی کردند و با کاهش رقم مورد ادعا و پرداخت آن باعث خلاصی او شدند

حالا سوال اینجاست که چنانچه پولی هم رد و بدل شده مقامات کمپانی هند شرقی مبلغ را پرداختند و یا نهایتا ملت بیچارۀ ایران؟
___
منبع: ایرانیان در میان انگلیسیها، دنیس رایت، ترجمه کریم امامی، نشر فروزان، 1385

     
© All rights reserved

Wednesday, 21 March 2012

نوروزنامه 1

عجیب تر از واقعیت

بعضی اوقات حوادثی در اطراف ما اتفاق می افتند که شاید اگر خودمان از نزدیک شاهد آن نبودیم باورشان برایمان مشکل بود

++++
برعکس همیشه که بعد از سیزده بدر ماهی های قرمز را در حوض آب حیاط  رها می کردیم، پارسال دو ماهی قرمز سفره هفت سین به دلیل اینکه همه ماهی های آکواریوم مرده بودند، سر از داخل آکواریوم در آوردند. در عرض یکسال گذشته یک جورایی اهلی شده بودند، به موقع برای غذا خوردن روی سطح می آمدند و چرخش های بی پایانشان در میان گیاه های آبی از صحنه های دلپذیر اتفاقات معمول خانه بود که همه ما به آن عادت کرده بودیم

 قبل از سال جدید، دوستی خواست تا از ماهی های داخل حوض یکی را برای سر سفره هفت سین به او قرض بدهیم. چون در طول مدت روز کسی خانه نبود و شب هم ماهیگیری از حوض با شکست مواجه شده بود، یکی از همین دو ماهی  داخل آکواریوم را به ایشان دادیم. از فردای آن روز ماهی باقی مانده در آکواریم به کلی منزوی شده بود. یک گوشه آرام درجا میزد و به اکراه برای غذا خوردن بروی آب میامد. حتما نبود دوستش باعث شده بود تا گوشه عزلت را انتخاب کند و شاید باید این ماهی را هم به همان دوست بدهم تا در کنار هم صحبت خود باقی بماند 

قبل از اینکه با دوستمان تماس بگیرم تا ترتیب جابجایی ماهی دوم را نیز بدهیم از وی تلفنی داشتیم. می گفت که ماهی وی کمی به طور غیر طبیعی آرام به نظر میاید وچون ممکن است که جابجایی باعث تغییر روحیه شده باشد، مایل است که ماهی را به ما برگرداند. کمی بعد ماهی سفر کرده مجددا داخل آکواریوم جا گرفت. از روزگار ماهی سفر کرده فقط روایتی شنیده بودم ولی احوال ماهی تنها شده در آکواریوم را شاهد بودم و وقتی که چندی طول نکشید که همه چیز به حالت اولیه برگشت، انگشت تعجب به دندان گرفتم و گفتم: "جل الخالق مگر ماهی ها هم عاشق می شوند؟" یاد شعر سهراب سپهری افتادم، نمی دانم آیا هرگز او چنین صحنه ای را دیده بود یا نه

 قسمتی از شعر مسافر سهراب را برای این دو ماهی خواندم و آنها شاید به احترام شاعر یا شاید به دلیل درک واژه دریا در پناه برگ های مواج گیاهی در گوشه آکواریوم آرام به ندای من گوش فرادادند

...
"چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی
-          عاشق.
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهی كوچك ، دچار آبی دریای بیكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكی !
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممكن نیست،
همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست"
...

روز دوم فروردین

++++
دنباله ماجرا را اینجا بخوانید

© All rights reserved

Tuesday, 20 March 2012

1st day of spring = Nouroz

First Day of Spring. Design by Marimekko. 


Design of the Google front page on first day of spring = Persian New Year = Nourooz
Have a fantastic year

اول فروردین 1391

Monday, 19 March 2012

به یاد آنها که پر کشیدند

عطر سنبل  در فضای اتاق پراکنده است و صدای قدمهای بهار از پشت پنجره به وضوح شنیده می شود
نوروز فرا می رسد
  این روزها جای خالی چند تن از عزیزان را بیشتر از همیشه حس می کنم
 یادشان با من خواهد بود
گاهی مرا دختر جان صدا می کرد، وقتی  با آن کلام محبت آمیز مرا می خواند، تعلق داشتن در وجودم جوانه ای تازه میزد 
خاکش سبز باد و روحش شاد


© All rights reserved

ملی شدن صنعت نفت بر همگی مبارک


Originally uploaded by Shahireh



یاد بزرگ مرد ایران شاد
پیشاپیش نوروز هم بر همگان خجسته باد

Friday, 16 March 2012

دگران کاشتند و ما مراقبت نکردیم

Louver Museum, Paris

To see more of my photos (mostly of Persian artefacts and the building) click here

https://iranian.com/main/albums/plunder.html

 برای دیدن عکس های من از موزۀ لوور روی لینک بالا کلیک کنید

© All rights reserved

Thursday, 15 March 2012

ماهور

با اینکه برای خودشان یک پا "لیلی و مجنون" بودند و زمانی بلندای فرازهای ناممکن و پایینی نشیب های غیرقابل تحملی را با هم تجربه کرده بودند، ولی خیلی وقت بود که راهشان از هم جدا شده بود
++++++++ 
 آن روز ماشین را که پارک کردم، قبل از اینکه زنگ در خانه را بزنم، آمد جلوی در و خودش را در آغوشم انداخت. باز هم اشکش سرازیر بود. این روزها به ندرت بدون چشمهای خیس دیده بودمش. گویا به مردمک چشمهایش پیوند اشک زده بود. موهایش را نوازش کردم، "دختر تو کی می خواهی این بیتابی را کنار بگذاری و دنبال زندگیت بری؟"
گفت "هنوزم باورم نمیشه که رفته". تو پاگرد پله ها که رسیدیم، وایستادم و آیینه کوچک داخل کیفم را درآوردم. آنرا مقابل صورتش گرفتم و گفتم "یه  نگاهی بینداز و سرو وضع زار خودت رو ببین تا باورت بشه. چرا خودت را اینطور آزار میدی؟ رفته که رفته." بلافاصله از گفتن جمله آخر پشیمان شدم.  سواره از حال پیاده خبر نداره و این درست برخورد من بود نسبت به درد فراق یک عاشق
وارد آپارتمان شدیم. میوه و شیرینی را روی میز چیده بود. اشکهاش را با دستمال پاک کرد و گفت "میرم چای بریزم" دستش را گرفتم و گفتم "چای نمی خواهد بیا بشین. اگه می خواهی درددل کنی گوش می کنم. اگه هم کار دیگه ای از دست من کاری برمیاد، بگو تا انجام بدم" لبخند تلخی زد و گفت "ممنونم. همین که تنهام نمی گذاری و حالم برات مهمه از همه چیز با ارزش تره"
 "خب دوست مال همین وقتاست دیگه."
دستش را از توی دستم درآورد و گفت "چای آمادست، دم کردم فقط میریزم تو لیوان و میارم. چای لیوانی هستی که؟"
صدام را کمی بلند کردم تا از توی آشپزخانه بشنوه و گفتم "حتما". کتم را درآوردم و به جالباسی دم در آویزان کردم. چشمم به قاب عکس کوچکی افتاد که روی قفسه پهلوی جالباسی گذاشته شده بود. اونو برداشتم و داخل آشپزخانه رفتم.  با اخم ازش پرسیدم "اینو هنوز نگه داشتی؟" گفت "دلم نیومد جمعش کنم.  خاطراتش هنوز برام عزیزه. روزی که اون عکس رو با هم گرفتیم بهترین روز زندگیم بود..." و در سکوت فرو رفت
"خوب گیرم که یک زمانی حسی بینتون بوده، ولی بهت به وضوح گفته که همه چیز تموم شده. نکنه یادت رفته؟"
"یادمه؟! هنوز صداش تو گوشمه. التماسای روز آخرش رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. چند بار گفت، بگذار برم" و باز هم اشک هایش راه افتاد 

عکس را از توی قاب درآوردم و دادم دستش "بهتره این عشق مرده رو به خاک بسپاری. برای خودت میگم ولی اگه حس می کنی هنوز به مومیایی شده این عشق محتاجی همون راهی رو برو که تا حالا رفتی. تصمیم با توست. هر جوری تصمیم بگیری من پشتت هستم ولی تو رو بخدا کمی هم به فکر خودت باش."
عکس دونفریشان را با دست لرزان گرفت، به چهار قسمت پاره کرد و دور انداخت. براش دست زدم. با یک دست سینی چای را برداشتم و با دست دیگر دستش را در دستم گرفتم و در حالیکه به سمت اتاق می رفتیم گفتم "این پایان هر چند با تاخیر ِ ولی جای جشن گرفتن داره." دستش توی دستم می لرزید و باز هم همان حریر لبخند تلخ معمولش را چون پرده ای درون نما بر لبانش آویخته بود
"اول یک شیرینی خودت بردار که تازه داری عاقل میشی"
به قاب عکس خالی دستش نگاه کرد و گفت "مطمئن نیستم که کار درستی را کرده باشم."
سرم را پایین انداختم و گفتم "راستش یک چیزی را می خوام بهت بگم که باید خیلی وقت پیش می گفتم. ولی نه دلم میومد که تصویر مجنونی که ازش در ذهنت داشتی بهم بریزم و نه فکر می کردم که حرف منو باور کنی. خودم هم با اینکه به چشم خودم دیدم، تا وقتی که رفت باورم نمیشد."
"از چی داری حرف میزنی؟"
"الان میگم" نفس بلندی کشیدم و ادامه دادم. "یادته وقتی با خاله منیژه رفته بودم عروسی دوستش؟" سرش را به علامت تایید تکان داد. "راستش اونجا نامزدت رو دیدم با فرزانه دور یک میز نشسته بودند. بعدا فهمیدم که فرزانه همسایه عروس بوده."
"خب؟"
"اول فکر کردم که تو هم باهاشون هستی. چون ندیدمت فکر کردم جایی رفتی و بعدا به آنها خواهی پیوست." کمی مکث کردم و ادامه دادم "از اینکه چند تا از دوستهام اونجا بودند خوشحال شدم. جلو رفتم، وقتی که کمی نزدیک شدم صدای اونا رو شنیدم." سرم را پایین انداختم و سکوت کردم
 پرسید "چی می گفتند". آه بلندی کشیدم و ادامه دادم "آرش به فرزانه می گفت "اگه بهت بگم که عاشق چشماتم چی بهم جواب میدی؟" سکوت سنگینی بر فضای اتاق سایه افکند و تا مدتی نه من توان ادامه مطلب را داشتم و نه او جرات پرسش سوالی. اشتیاقی به ادامه صحبت نداشتم ولی مجبور بودم راهی که طی طریقش را تا جایی که امکان داشت به تعویق انداخته بودم تا پایان طی کنم. " بلافاصله در پناه شمشادهای باغچه خودم رو گم و گور کردم. مدتی مات نشستم و بعد از اون به بهانه ناخوش بودن مجلس رو ترک کردم." آروم سرم را بالا آوردم و در حالیکه سعی می کردم نگاهم به چشمانش نیفتد به خاطر اینکه قبلا چیزی نگفته بودم معذرت خواستم.
"چرا نگفتی؟ تو دوست من بودی؟"
"می دونم که اشتباه کردم، ولی باور کن تصمیم خیلی سختی بود. وقتی نگاههای عاشقانه شما دو نفر رو به هم می دیدم، خودم رو قانع کردم که  برداشت من اشتباه بوده و همه ماجرا سو تفاهمی بیشتر نبوده. از وقتی هم که ترکت کرده چند بار خواستم بهت بگم ولی فکر می کردم دیگه دیره."
از جا بلند شد و به بیرون پنجره نگاه انداخت."فراموشش می کنم. به همون سردی که منو و احساساتم رو به بازی گرفت." لیوان چای یخ کرده اش را برداشت و به سمت آشپزخانه راه افتاد. "حق نداشت یک روز سر راهم سبز بشه و عاشقم کنه و یک روز دیگه عاشق چشمای یکی دیگه بشه و منو جلوی قدمش قربانی کنه". صداش را از آشپزخانه می شنیدم "بعد از این اسمش را نخواهم آورد"

© All rights reserved

Wednesday, 14 March 2012

جور دیگر باید دید

یکی از مواردی که نحوه کلی برخورد با آن در شرق خاص خودشه، حاملگیه. در ایران خانمی که یکی دو ماهی بیشتر از حاملگیش نگذشته بود، مژده بچه دار شدنش را به چند تن از خانم های نزدیک خانواده اعلام کرد ولی با قسم و آیه از جمع محارم خواست که این خبر به بیرون از جمع درج نکنه. حالا بگذریم که در عرض چند هفته رشد جنین در رحم، خودش این خبر فوق محرمانه را به دنیا اعلام می کرد. به مدل های لباس حاملگی در اینجا فکر کردم. اکثر لباس ها برخلاف مدل های پر چین قدیمی، طوری طراحی شده  که  بتوانند برجستگی شکم را هر چه بیشتر مورد توجه قرار بدهند. خیلی از لباس های تابستانی هم کلا روی شکم را آزاد می گذارند. این نحوه برخورد حتی مدل های حامله را هم در بر می گیرد و حاملگی مدل در مجلات مخفی نمی شود

البته سخن از خوب و یا بد بودن نحوه های برخورد با حاملگی نیست، مطالب بالا دو قطب افراط و تفریط مسئله بودند و خیلی ها چه در شرق و چه در غرب حالتی بین وسط این دو روش را انتخاب می کنند. هر مادر آینده ای درست مثل هر انسان دیگری باید حق انتخاب نحوه لباس پوشیدنش را داشته باشد. ولی یادمان باشد که دربرخورد با حاملگی مهم تاکید روی جلوۀ زیبایی و شگفتی آفرینش یک انسان است. نه حامله نشدن برای زنانی که قادر به حامله شدن نیستند باعث سرافکندگی است و نه حامله بودن نیاز به شرم و حیا ندارد 
  

© All rights reserved

Saturday, 10 March 2012

اولین دانشجویان ایرانی در انگلیس

  با وجود افزایش نرخ تورم موقعیت خیلی ها سخت تر از همیشه شده. یکی از گروه هایی که از افزایش نرخ تورم و ارز رنج می برند دانشجویان خارج از ایران هستند که به ارز ارسالی از ایران محتاجند


پوند انگلستان
2940 خرید  فروش 2990
نرخ ارز در دهم مارس 2012 و گرفته شده از سایت

چون سخن از دانشجوها شد بد نیست که سری هم به تاریخ بزنیم
بنا به گفته دنیس رایت* نخستین ایرانیانی که برای کسب تحصیل به انگلستان فرستاده شدند دو جوان بنام های محمدکاظم (پسر نقاش باشی عباس میرزا) و حاجی بابا (پسر یکی از افسران عباس میرزا) بودند. این دو نفر در سال 1811 میلادی، برابر با 1226 هجری قمری وارد انگلیس شدند.  کشتی حامل این دو دانشجو در راه سفر به انگلستان به صخره های ساحلی برخورد و درهم شکست که البته این دو تن از جمله نجات یافتگان این سانحه بودند. محمد کاظم هجده ماه پس از ورودش بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت و در صحن کلیسای سنت پانکراس دفن شد. ولی حاجی بابا پس از پایان تحصیل به ایران بازگشت. وی با دریافت لقب حکیم باشی پزشک مخصوص و پادشاه و ولیعهد شد
وقتی ماجرای سفر این دوتن را می خواندم با خودم فکر کردم که آنها باید رنجهایی به مراتب بیشتر از سختی هایی که دانشجویان این دوره تجربه می کنند، تحمل کرده باشند
.به هر حال از هموار کنندگان راه کسب تحصیل ایرانیان در خارج از ایران بودند
روحشان شاد
__________
  دنیس رایت، ایرانیان در میان انگلیسیها، ترجمه کریم امامی، نشر فروزان، 1385*

© All rights reserved

Friday, 9 March 2012

این قافله عمر

Kish, Iran

وقت یک خداحافظی دیگر 

بانو سیمین دانشور را نیز از دست دادیم
روحش شاد 
و یادش گرامی

گفتگویی کوتاه با او را در اینجا بخوانید

Friday, 2 March 2012

تاریخ تکرار می شود

پیروزی ده بر صفر تیم فوتبال بحرین زیر سوال رفت
 جریان جام جهانی قبلی و شکست عجیب تیم ایران را در یکی ازمسابقات مقدماتی  که یادتونه، نه؟
اون با کی بود؟


"Bahrain's 10-0 win over Indonesia in a World Cup qualifier on Wednesday is to be examined by FIFA's security department."
http://uk.eurosport.yahoo.com/01032012/58/world-cup-fifa-probe-bahrain-10-0-win.html