Pages

Monday, 12 September 2011

سهل الاتهام

تازه به محله نوساز "قدیس پور" نقل مکان کرده بودیم، خرید خانه در این محله کار چندان ساده ای نبود ولی با پادرمیانی مادر خانمم و به میمنت آشنایی دورادور ایشان با شخص صاحب نفوذی، مشکلات حل شد و طولی نکشید که به منزل مناسبی اسباب کشی کردیم. هنوز کاملا محل را نمی شناختم و با امکانات دوروبر آشنا نشده بودم. برای همین هم عصرها به همراه دختر کوچکم در محله گشتی می زدیم. هم فال بود و هم تماشا: هم با محیط جدید و همسایگان آشنا می شدیم و هم ساعتی را به گردش پرداخته بودیم. هر چه که بود از جابجا کردن تلی از کارتونهای کوچک و بزرگی که کنار اتاق ها انباشته شده بودند بهتر بود. در یکی از همین گردشهای عصرانه به خیابانی که فقط 5 دقیقه پیاده تا منزل ما راه داشت، رسیدیم. بزرگترین ساختمان این خیابان توجه مرا جلب کرد

وقتی که نزدیکتر شدیم و تابلوهای مقابل در را خواندم، از خوشی در پوست خود نمی گنجیدم. برای منکه عاشق قیمه بودم کشف مرکز گردهمایی گروه قیمه دوستان آنهم در نزدیک خانه مان نعمتی به حساب میامد. بلافاصله در زدم. بعد از چند دقیقه در اصلی ساخنمان با سنگینی باز شد و آقایی سرش از لای در بیرون کرد. سلام کردم و خود را معرفی کردم. علاقه ام را برای پیوستن به گروه قیمه دوستان اعلام کرده و با افتخار از سابقه طلائی قیمه خوران در خانواده پدری گفتم. با شک و تردید در را کمی بازتر کرد و خودش از جلوی در کنار رفت تا ما وارد شویم. دست دخترم را در دست گرفتم و پا به داخل صحن حیاط گداشتم. با سوظن به دخترم نگاهی کرد و گفت اینبار موردی نداره ولی دفعه بعد این بچه را با خود نیاورید چون پیر ما حضور دختر ها را در خارج از خانه مگر در پناه تاریکی شب جایز نمی داند. از اینکه به او اجازه دادید که در روشنایی روز بیرون بیاید، حنما دلگیر خواهد شد



 از سطح فکر قرون وسطایی او تعجب کردم ولی این جهل را بر او بخشیدم. دست دخترم را محکمتر گرفتم و به دنبالش وارد سالنی دلباز شدیم. پنجره های رنگی و بلند سالن حتی به نور خورشید دم غروب جان می بخشید. در گوشه ای از سالن قالی بزرگی با زمینه مشکی پهن شده بود و چند نفر سر سفره ای که در وسط قالی گسترده بود نشسته بودند. بخاری که از ظروف چیده شده در سفره برمی خاست حاکی این واقعه بود که درست در لحظه اجرای مراسم رسمی به آنها پیوسته بودیم. از این حسن تصادف ضمن خوشحال بودن کمی هم خجل شدم، رخصت خواستم تا در گوشه های بایستیم و شاهد اجرای مراسم باشیم ولی به اصرار از ما دعوت شد که به انها بپویندم

وقتی که پس از تشریفات فراوان بشقابی از قیمه معطر بدست من داده شد، مشتاقانه شروع به خوردن کردیم. قاشق اول را به دهان دخترم گذاشتم و قصد داشتم که قاشق دوم را خودم بخورم ولی متوجه شدم که حضار با تعجب به من چشم دوخته اند. سوال کردم که آیا خطائی از من سرزده؟ شخصی که در صدر مجلس نشست بود گفت آشپز ما استفاده از قاشق را برای خوردن قیمه جایز نمی داند. بلافاصله قاشق را روی سفره گذاشتم و چشم به دیگران دوختم. تصمیم گرفتم تا با شیوه قیمه خوران آنها آشنا نشدم از خوردن دست بکشم. نفر بغل دستی من قاشقش را از قیمه پر کرد و آنرا بروی صورتش ریخت، دیگری قاشق خالی را محکم به وسط پیشانیش کوبید و مشتی قیمه را به اطراف پرت کرد. مجددا صدرنشین محفل مرا خطاب قرار داد. این رسم قیمه خوردن ماست: چنان قیمه بخور که همه بدانند قیمه خورده ای.

دخترم را به آغوش کشیدم، از سر سفره بلند شدم و با ناراحتی به خانه برگشتم. تمام آن شب به اتفاقات مراسم قیمه خوران فکر می کردم و رسوم آنها را با اعتقادات خودم محک میزدم. دیدم که به اصول قیمه خوران پایبندم ولی نه با آنچه که روز پیش شاهدش بودم. تصمیم گرفتم که با صدر نشین آن محفل صحبتی داشته باشم، شاید هم درک من از قیمه و قیمه خوران خطا بود

صبح که از خانه بیرون آمدم، جمعیتی عصباتی را مقابل خانه ام دیدم. گیج شده بودم، نگاهم  به نوشته ای که با خطی درشت و با رنگ قرمز بر در آهنی خانه ام نوشته بودند افتاد، هراسی سنگین در دلم جای گرفت. نوشته را با ناباوری بار دیگر خواندم: در این مکان قیمه ستیزی  قیام کرده تا دنیا را از برکت قیمه خالی کند". نه امکان نداشت که چنین تهمتی به من زده شده باشد. حتما نوشته را به اشتباه خوانده بودم. تصمیم داشتم که آنرا مجددا بخوانم، ولی آغاز بارش سنگریزه بر سر و دستم مجالم نداد. پیش از آنکه جو خاکستری اطراف راه به طوفان قلوه سنگ ها دهد، شتابان به همراه دختر و همسرم از آن محل گریختیم

مدتها از آن زمان گذشته ولی هنوز هم در کابوس های گاه و بی گاهم سفره ای قیمه میبینم در خانه ای که سندش در دست من است ولی مارهای سمی در بین کارتون های بسته بندی شده وسائل آن می لولند

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.