Pages

Friday, 26 August 2011

چه چیزی ما را به ورود به غار ترغیب کرد؟

آفتاب پرستی بود که از مدتها پیش در گوشه ای از غار می زیست. چمباتمه زدن بر راس هرمی که از فضولات خفاشان بر پستای خاک ایجاد شده بود بلندای صعودش بود و گوش سپردن به صدای بال خفاشان در تاریکی محض تنها جلوۀ محسوس زندگیش و آن نیز جز برهم زدن خوابش ثمری نداشت. جلوسش زیر آفتاب را فراموش کرده بود و یا شاید هم چشمانش را از خاطر برده بود که آنقدر حریص نگاه بودند که هر یک بی توجه به موقعیت دیگری در کاسه خود پرسه ای بی وقفه داشت. گرمایی که از پوست فلسدارش براحتی رد میشد، داغی مطبوعی که پنجه های خورشید بر تخته سنگ های بسترش یادگاری می گذاشت و سبزیی که در همه سو بی هیچ منتی گسترده بود همه را به فراموش سپرده بود.

اکنون حال گلدان محبوبه شبی را داشت وقت سحرگاهان. در تاریکی راهش را با لمس دیوارهای سرد و نمدار غار پیدا میکرد و از برکت فضولات خفاش ها که حشرات را بخود جذب میکرد روزگار میگذراند. رگه های باریک جویبارهای زیرزمینی که از فواصل سنگها به بیرون تراوش میکرد تشنگیش را پاسخگو بود و زیستنی اینگونه تنها دغدغه زندگیش شد


© All rights reserved

1 comment:

Note: only a member of this blog may post a comment.