Pages

Thursday, 22 April 2010

Crash


In our house

سر قرار، پای همون دیوار آبی همیشگی ایستادم. دستهام رو تو جیبم فرو میکنم تا سرما رو کمتر حس کنم. خورشید بی رمق تو آغوش آسمون جابجا میشه و با تعجب نگاهم میکنه. ولی من میدونم که میاد

I’m still waiting by the blue wall, forcing my hands into my pockets to keep warm. The pale Sun gets further away from the horizon and gives me a surprised look; but I know HE WILL COME.

© All rights reserved

4 comments:

  1. هي روزگار
    جواني كجائي كه يادت به خير
    ;)

    ReplyDelete
  2. چه نوشته ي زيبايي
    آفرين
    حس خوبي به آدم ميده
    :)

    ReplyDelete

Note: only a member of this blog may post a comment.