تا حالا شده فکر کنی که به دنیایی که همه وجودت از اونه تعلق نداری؟ نه مثل اینکه تافته ای هستی جدا بافته، بلکه یک گم کرده راهی که با همه خودیها در کمال آشنایی غریبه ای. فکر میکنم که این حس مختص فرد یا افراد خاصی نیست. یک جور بحرانه که بیشتر آدمها در یک مرحله از زندگی دچارش میشوند. یا حتی شاید یکی از آثار جانبی خودشناسیه و کلید قفل در بستش حکمته
به هر حال اگه تجربش کردی، گمونم معنی جمله بعدی منو خوب بفهمی
در سیلابی از بودنهای نامانوس چهره ای بود که میشناختمش. حسی از اعماق وجودم به همین آشنایی چنگ انداخت و نگذاشت که در شلوغی و سردرگمی هشدارهای عقل و نهیبهای ممتد وجدان از هم دور بیفتیم. حال به تلافی لشکری از احساسات روبرویم صف کشیده، نمیدانم باید جنگید یا صلح را پیشه کرد
به هر حال اگه تجربش کردی، گمونم معنی جمله بعدی منو خوب بفهمی
در سیلابی از بودنهای نامانوس چهره ای بود که میشناختمش. حسی از اعماق وجودم به همین آشنایی چنگ انداخت و نگذاشت که در شلوغی و سردرگمی هشدارهای عقل و نهیبهای ممتد وجدان از هم دور بیفتیم. حال به تلافی لشکری از احساسات روبرویم صف کشیده، نمیدانم باید جنگید یا صلح را پیشه کرد
©All rights reserved
بد نيست گاهي نگاهي به اشعار زيباي مولوي هم بيندازيم
ReplyDeleteگرچه مي دانم شمات احاستان را با اشعا مولوي هم تراز نخواهيد كرد
امااين شعر معروفش رو مطالع كنيد بد نيست
سر آغاز
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهی من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای چند گنجد قسمت یک روزهای
ادامش
ReplyDelete.
.
.
کوزهی چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
در مورد قسمت اول :
ReplyDeleteبنظر من وقتي گم كرده اي داشته باشي تا پيداش نكني، با خيلي چيزا بيگانه ميشي حتي خوديها و در حالت پيشرفته ترش حتي با خودت، و وقتي اون آشناي گمشده همرات نباشه ، اغلب اين حس با آدم ميمونه چون اون آشنا رو از هر كس ديگه اي به خودت نزديكتر مي دوني و مي بيني.
زنده گي = بودن و زيستن با چيزهاي مهمي كه بايد باشن
در مورد قسمت دوم:
جنگ با لشگر احساسات يا صلح با اين لشگر؟
لشگري كه در مقابل توست
از جنس اعماق تو و همجنس آن چهره ايست كه مي شناسيش
ماشين هوشمند+احساس=انسان
حال بايد جنگيد يا صلح كرد؟
نمي دونم شايد بهتره بگيم اصلا جنگي در كار نيست كه بفكر صلح افتاد. اين زنده گيست، زنده گي كه درون ناخوداگاه ، اونو ميخواد.
مهدی گل کار طرقبه
ReplyDeleteممنون
:)
خیلی وقت گذاشتید
کلی شرمنده شدم
خیلی هم خواندنی بود. حسن انتخابتون حرف نداشت. چقدر این بزرگان ما زیبا و پرمعنی مینوشتند. بیخود تیست که این کارها جاودانه شده
ممنون از اینکه بقیه اونم نوشتید
دوست ناشناس و گرامی
ReplyDeleteممنون از اینکه وقت گذاشتین و این کار ناقابل رو خواندید
چقدر دقیق هم تجزیش کردید
ممنون
استفاده کردم از مطالب شما