Pages

Sunday, 30 August 2009

به مهمان نوازان مهربان روستای لیوان

Livan village, Gorgân, northern Iran

در خانه قدیمی و زیبای بکی از اهالی روستایی در اطراف گرگان مهمان شدیم. اولین باری بود که این شانس را داشتم که درمنزلی ساخته شده از چوب و خشت (که نه به عنوان موزه بلکه محل سکونت مورد استفاده بود) باشم. خاطرات شادی از این مکان و مهمان نوازی صاحب خانه ها با من همیشه همراه خواهد بود. دوست داشتنی تر ازهمه چیز سماورگوشه اتاق با چای داغی که در استکان و نعلبکی همانجا سرو میشد بود که منو یاد خاطرات بچه گی و خصوصا مادر بزرگم انداخت

In our recent trip to Iran we visited Livan (one of the villages in the north) and were lucky enough to be invited to spend a day with one of the villagers. Their lives were so simple. I was impressed by their hospitality and loved every minute of my time in their company. The most precious part was when they were serving tea; it reminded me of my childhood memories in my grandmother’s house.

© All rights reserved

Saturday, 29 August 2009

Google Jackson


I don’t know if you’ve noticed today's Google page with Michael Jackson’s feet. I loved it so much that I decided to keep a copy here.
طرح صفحه اول گوگل آنقدر امروز معرکه بود که تصمیم گرفتم یک کپی اینجا نگه دارم، البته با اجازه گوگل جان
روحش شاد

Friday, 28 August 2009

مشنگان فیلیکر - عنوان به پیشنهاد یاشار






Apparently, prolonged exposure to high temperatures can affect your behaviour too

گویا آفتاب خیلی شدید روی رفتار هم اثر میگذارد
:)))))))))))))))

Wednesday, 26 August 2009

وصفی در چند جمله

Khorasan, Iran

عشق را بیشتراز آنچه که واقعیت اقتضاء می کرد باور داشت. شاید هم به این بزرگ بینی نیازمند بود. دلخوشی هایش در حلقه ای قدیمی که زمانی سنبلی از وابستگی به دیگری بود خلاصه می شد، حتی در زمانی که خودش نیز این تعلق را انکار می کرد! هدیه ای که چون قوس گنبدی قدیمی بر بارگاه خاطرات، به دور انگشتش پیچیده بود و حتی جریان خون را با مشکل مواجه می کرد

وجودش به زائری در دنیای مقدس گذشته هایش می نمود. زائری که تنها بهانه اش برای زنده ماندن عطش سجده لبانش برمحیط سرد حلقه فلزی و تکرار دایره وار خاطرات وابسته به آن بود. زیر و بم رسم خودآزاری را می شناخت و برخلاف کثرت وجود اطرافیان تنهایی را همدم دیرینه خود می خواند

اینک با تصادفی ساده دستش در دست من بود و حضورش مرا با تردید آشناتر می ساخت. شاید نباید این همه دریچه را به روی هم می گشودیم هر چند که دربستن نیز خود خطائئ بود نابخشودنی تر

© All rights reserved

Handwriting

The above picture is a short story straight out of my scrap book. As far as my blog page is concerned, the fact that this is a new start (after a long absence) is more important than its content, hence I haven't translated it. I apologize if you can't read Persian; just accept it as my way of saying hello!
:))

All rights reserved