You have stumbled across a floating bottle. Are you interested enough to read the content of the message inside? مهم نیست که کی هستم و چی هستم. سخنی دارم با سنگ صبور قلم؛ آنرا بشنو، اگر مایلی
Pages
Wednesday, 29 June 2022
Ecstasy
No Gain, Pain
Sunday, 26 June 2022
ملاقات با خوانندگان بازگشت
Wednesday, 22 June 2022
I Am an Orange Dot, Performance
"I Am an Orange Dot", is a monologue by Shahireh Sharif. It refers to a bird's-eye view of a body, in an orange life vest, floating in the ocean.
It was performed on the
20th June 2022, at 4pm at the
Stockport Central Library.
The performance was followed by an author event where Shahireh shared extracts from her unpublished debut novel.
من نقطهای نارنجیم تکگویی نوشته شهیره شریف است که به موضوع پناهندگانی که به امید رهایی در اقیانوس غرق میشوند میپردازد. این تکگویی به زبان انگلیسی بود و برنامه با خوانش بخشی از رمان چاپ نشده شهیره به انگلیسی ادامه یافت. با سپاس از کتابخانه مرکزی استاکپورت و دوستانی که در برنامه شرکت نمودند.
Monday, 20 June 2022
I Am an Orange Dot
"I Am an Orange Dot", is a monologue written by Shahireh Sharif. It refers to a bird's-eye view of a body, in an orange life vest, floating in the ocean.
This event is supported by the Arts Council England and the Stockport Central Library. It is a free event and open to all, please be aware of the words of warning below.
Words of warning: Some viewer might find some of the topics discussed in the performance distressing.
The performance will be followed by an author event where Shahireh will be sharing extracts from her unpublished debut novel. Participants can leave their contact details to be informed of when the book is published with a discount code for getting 10% off the price of the book.
20th June 2022, at 4pm
Stockport Central Library
Wellington Rd S, Stockport, SK1 3RS
من نقطهای نارنجیم تکگویی نوشته شهیره شریف است که به موضوع پناهندگانی که به امید رهایی در اقیانوس غرق میشوند میپردازد. این تکگویی به زبان انگلیسی است و با خوانش بخشی از رمان چاپ نشده شهیره به انگلیسی ادامه میابد. به امید دیدار شما.
Saturday, 18 June 2022
پشت سنگر قلعه ی کاغذی
ماه مه 2020 اولین نوشته در دوران قرنطینه
https://iroon.com/irtn/blog/15338/%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D8%B3%D9%86%DA%AF%D8%B1-%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87-%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%BA%D8%B0%DB%8C/
مینویسم! میخواهم بنویسم. اما انگشتانم که همواره حریص به آغوش کشیدن قلم بودند گامی پیش نمی گذارند. حتی تماس گیرنده های حسی اندام انگشتان بر بدنه ی عریان روان نویس جز به سایشی خشک و آلوده به درد نمی انجامد. قلم نازاست یا تفکر من عقیم؟ نمی دانم. خشکی مفرط دستانم، حاصل شست و شوهای وسواس گونه این روزها، را در پس توده ای کرم موقتا پنهان و دوباره سعی میکنم ... اما هنوز هم هم-آغوشی انگشتان و قلم نه به زایشی میانجامد و نه به رامشی.
شاید باید به انتظار فردا ماند. فردایی که نه سربرآوردن خورشید که طلوع آتش-بس این گدازان خاموش و فروزان، که همه به ناچار دچار آنند، نمایانگر آن خواهد بود. در رمانده شدن آرامش، ذهن بیش از پیش معامله گر شده و دست به داد و ستد، از قید های کم اولویت رها شده ولی در عوض حجم وسیعی از توهم و وحشت را در خم های خاکستری اش فشرده. مهلت اندیشه نیست، اگر هم باشد تفکری نیست که راه به جایی ببرد.
مرگ و زندگی مماس بر هم ... نه! سوار بر گرده هم میگذرند. مرگ همیشه در همین نزدیکی ها جولان داده ولی برق زندگی به او مجال دیده شدن نمی داد. حال در گستردگی و لجاجت این تاریکی جز به مرگ نمیشود اندیشید. همچون راهی که پیش رو گسترده است ولی تا غلظت شب بر آن گسترده میشود، انگار نیست میشود. پاتوق تفریح و گردش روزانه به پشتوانه تاریکی به ناگاه بیمناک مینمایاند.
طنین گام های قلم بر پهنه سپید کاغذ چون نجوایی بیگانه به گوش میآید. دقیق تر گوش می سپارم، می نگرمش، حریصانه می بلعمش و در خود فرو میکشانمش ولی باز هم هیچ نشانی آشنا نیست. افکار درهم و گسسته است، کلمات نسنجیده و حتی بی معنا و درهم ریخته. باز پریشانی موهایم به قلم سرایت کرده یا این حال دل است که چنین بی پروا بر صفحه فرو میریزد؟
تا پذیرای درد نشسته ام دستم به کار نمی رود. بیکاری صریحی که احاطه ام کرده، چاقوی تیزی است که بی وقفه پوست لحظات را می دراند. آب! آب! جرعه ای آب به من خورانده شده یا نشده در دقایق سرگردان راه می شکافانم تا باریکه ای برای عبور نشئه ی نارس و نیمه محو وقت کشی بگشاییم.
وسواس توجیه شده ای با پشتی خمیده در لبه هشتی تحمل ایستاده و رخصت ورود میطلبد... زلفی پشت در را میاندازم. لگام مرکبش را با دو دست میچسبم و تا گرمای خشمم فرصت کند تا او را در کام بگیرد و بسوزاندش، حتی اگر بسوزاندم، رهایش نمی کنم.
روزگار غریبی است. قدم سوی کوچه کشیدن پا در دهانه ی دوزخ نهادن است. ولی آیا هست؟ اطمینان که نه، اطاعت می کنم. از کشته های هر روز می گویند و از مبتلایان. سخنی ولی از رها یافتگان نیست، هست؟ ورود به این جهنم چه با جد رصد می شود. گدازان با نفس های گسسته و خشدار. نفس زیر آب. خفگی در خشکی.
دم به دم بیشتر نفس م در خود غرق می شود. به حیاط میروم. هوا پاک است. کنار گلدان عدس، عدسی که به بهانه ی عید سبز شد ولی در پایان مهلت شکوفایی چند هفتگی و در دوران ۱۳ روزه ی نمایشگری اش نه به آب روان که به خاک گلدان سپرده شد. آیا این خود گره گشودن که نه، گره پروراندن در قالبی سفالین نیست؟
شیون پرواز هیچ هواپیمایی هوا را نمی شکافاند. زمان خاموش است و آسمان نیز. لحظاتی چنین عریان در غریو سکوت، گویا و بی رودربایستی هم-کلام یا حداقل پاسخی میطلبند. برای رهایی از نگاه گستاخ سکوت که مرا به جدال فرامیخواند قلم را باز در دست می گیریم. خواهم نوشت یا پشت آن سنگر خواهم گرفت؟
در پناه قلم و تفکری آغشته به رویا به ناتوانی بشر فکر می کنم. به ناتوانی خود. چه بنویسم؟ زمان با هیبتی سنگین سریع تر از آنچه انتظار میرود می گذرد. این روزها درک درستی از زمان ندارم. چه مدتی است که قلم را در میان انگشتانم می فشارم؟ با انگشتانم کنگره ی دور مجمعه مسی را که پدربزرگ خربزه های ترد و رسیده مشهدی را در آن قاچ می زد دنبال می کنم. سردی مس در گرمای انگشتانم محو میشود. دیروز و اکنون چگونه چنین تنگ و گیج در هم تنیده شده تا تیزی لحظه ی غم آلود امروز را در خود برکشد؟
دامنه شک و سوالات بی جواب گسترده تر می شود. هراسم آیا ریشه در راههای خونباری که پیموده ام دارد؟
عشق از پس قلعه ی کاغذی که دور خود تنیده ام سر برمیاورد. بچه ها میایند و بعد یک روز کاری سخت احتیاج به خوراک دارند و آرام. میتوانم وحشت م را در پای علاقه به آنها و تداوم زندگی شان قربانی کنم. لبخندی آژنگ از پیشانی ام می رماند. انگشتان و قلم از هم واگردانیده میشوند تا بیش از این درد مجال حلول در کلمات را نیابد. پریشان ولی مصمم به پا میخیزم، استوار و به قصد نباختن یا شاید به سودای عبور از این تنگنای تاریک و گام زدن دوباره به بازه ی زندگی.
گیجیم را همراه قلم و کاغذ به اتاق میکشانم. افکار را موقت از سر باز میکنم و ترسی که در ژرفای دل بانگ برمیدارد را با بی محلی خاموش. در آشپزخانه، مشغول به پاسداشت بن مایه های بدیهی هستی، این همه سردرگمی را گامی واپس می زنم.