Pages

Saturday, 30 January 2016

رو که نیست

The fact that governments and other agencies record whatever you visit on your PC (must be short for Public Computer!) is bad enough, but to somehow respect "the user's rights" and get consent is  ridiculous.

By using Yahoo you agree that Yahoo and partners may use Cookies for personalisation and other purposes

فرقی نمی کند که در کجای دنیا زندگی می کنی، هر کجا که باشی به آنچه که در کامپیوترت می گذرد براحتی دست درازی می کنند، جالب اینجاست که خیلی متمدن-انه بر این امر آگاهی هم می دهند. جلل خالق که "بله" را هم می گیرند


© All rights reserved

My world today

All I need today = two paracetamol tabs, throat lozenges, Eucalyptus oil and a mug of boiled water.


امروز تمام نیازهای من دردو قرص تب بر، چند قرص مکیدنی گلو، لیوانی آب جوش و بخور اکالیپتوس خلاصه می شود 
به همین سادگی

© All rights reserved

Wednesday, 27 January 2016

كاش انتقاد را ياد بگيريم

بعضي حرفها شنيدنش سنگينه، طرف از يك اثر هنري خوشش نمياد، خيلي راحت اونو "چرند" خطاب  مي كنه
اخه عزيز من هنر (از جمله ادبیات) سليقه اي است، من ممكنه يه نوشته رو دوست داشته باشم ولي نتوانم با متن ديگه اي از قلم همون نويسنده ارتباط برقرار كنم. اين دليل "چرند" بودن مطلب نيست
 ضمنا ترجمه اثار ادبي دنيا به زبان فارسي نه تنها توهيني به زبان فارسي نيست، بلكه اداي ديني است به فارسي زبانان از جانب كسي كه توان درك متون ادبي به زباني غير فارسي و برگردان اثر به زبان فارسي را دارد
اگر قرار باشد به بهانه ی برتری زبان و ادبیات فارسی از تمام آثار ادبی دنیا دوری کنیم همون گفته ی معروف می شود که _ هنر نزد ایرانیان است و بس  
البته بيان أفكار و سليقه جرم نيست، به شرطي كه ياد بگيريم إبراز سليقه با توهين مترادف نيست

© All rights reserved

شكوفه باران افسردگي

خسته ام
از نفير باد و بوران
شدت باران

دلگيرم
از پوچي زمستان
 از كولاك و سرفه هاي بي امان

دستان آماس كرده از سرما
به توان تب گداخته
مي لرزند
در باور پايداري غليظ تاريكي ها
و مستوري آبي زير روبند خاكستري و سفيد ابرها

بيهوده از جهنم مي گويند
 كه برزخ خود در لحظات نفرت بار خشك و سرد زمستان خيس دنياي فاني
 جاري است
كاش خورشيد به بهانه ي دوري زمين از انسان روي بر نمي تافت
و خدا را با إنسان فصل قهري نبود


 © All rights reserved

Monday, 25 January 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 75

تا جایی رسیدیم که گیو، گودرز را راضی می کند تا مجدد به جنگ باز گردد. گودرز هم از کرده ی خود پشیمان می شود و به میدان رزم باز می گردد و با پهلوانان هم لشکرش پیمان می بندد که تا پای جان بجنگد

بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
+++
بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران
کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی

 گودرز، بیژن را می فرستد تا پیش فریبرز برود و او را با پرچمش بیاورد تا سپاه دشمن او را در کنار ایرانیان ببینند و تضعیف شود

به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر
بسوی فریبرز برکش عنان
بپیش من آر اختر کاویان
مگر خود فریبرز با آن درفش
یاید کند روی دشمن بنفش

بیژن هم سراغ فریبرز می رود و از او می خواهد تا همراهش برود و اگر نمی خواهد، پرچم را به او بدهد تا او پرچم را جای فریبرز به رزمگاه ببرد، فریبرز از شیدن این سخن بیژن عصبانی می شود و می گوید تو سزاوار حمل این پرچم نیستی

چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای
اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش
چو بیژن سخن با فریبرز گفت
یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو
مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تخت و کلاه
درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست

بیژن هم که می بیبند نه می تواند فریبرز را با خود ببرد و نه پرچم را به او می دهند، تیغی می کشد و نیمی از پرچم را می برد و با خود می برد. سپاه توران هم که درفش را می بینند به بیژن حمله ور می شوند تا پرچم را بگیرند ولی بیژن بخوبی مبارزه کرد و آنها را عقب می راند. سپاه ایران با دیدن پرچم بنفش دوباره جان تازه می گیرند

 یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش
بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان
بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه
یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد
سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد
+++
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جای برخاستند
بران دشت رزمی نو آراستند

از طرفی گیو و گستهم هم به سمت لشکر توران رفتند تا تاج شاهی که بدست تورانیان افتاده از آنها بازستانند

بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم
که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه

در این مبارزه ریونیز فرزند کاووس گشته می شود. گیو می گوید سه تن از بزرگان ما کشته شدند و اکنون روا نباشد تا تاج پادشاهی بدست دشمن بیفتد

به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاوس را بد چو جان عزیز
+++
ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو
چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
فرود سیاوش چون ریونیز
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
+++
نباید که آن افسر شهریار
بترکان رسد در صف کارزار

لشگر تازه بپاخاسته ایران مجدد نیرویی گرفته و در نبردی بهرام تاج را پس گرفت

برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار
+++
برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت

با این حال روز پیروزی ایرانیان در نبرد نبود و با رسیدن شامگاه، ایرانیان خسته و خونآلود کشته ها را گذاشته و برمی گردند

نبد روز پیکار ایرانیان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند

در اردوگاه ایرانیان بهرام پیش پدرش می رود و می گوید هنگامی که می خواسته تاج را پس بگیرد تازیانه خود را گم کرده. پس می رود تا آنرا پیدا کند. ولی گودرز به رفتن او راضی نیست

دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بی مایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
+++
بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری بسر
ز بهر یکی چوب بسته دوال
شوی در دم اختر شوم فال

گیو برادر بهرام نیز او را از رفتن باز می دارد و می گوید من تازیانه ای که متعلق به سیاوش بوده و فرنگیس بمن داده به تو می دهم جز آن تاریانه ی دیگری دارم که از زر می باشد، آنرا کاووس شاه بمن داده. هرهفت تازیانه را بتو می دهم، بیا و از خیر تازیانه خود بگذر، ولی بهرام قانع نمی شود و می گوید من از برای زر و رنگ نمی روم، و راه میافتد

بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیان هست نو
+++
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
+++
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم

بهرام تازیانه خود را در دشت نبرد میان کشتگان پیدا می کند و زانجا سوی قلب لشکر می شتابد

همی جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت

سپاه دشمن به حضور بهرام مطلع می شود و در پی در بند کشیدن اوست، اما بهرام همه را تار و مار می کند

ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیری یکی در کمان راندی
بپیرامنش کس کجا ماندی
ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی

تژاو به همراه سپاه خود به جنگ بهرام می رود و دست او را با ضربه ای قطع می کند

کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ
+++
چو بهرام یل گشت ب یتوش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا بروی
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار

از طرفی با آمدن صبح و بازنگشتن بهرام، گیو نگران می شود و با بیژن در پی پیداکردن بهرام روانه می شوند

چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل گیو گشت از برادر درشت
ببیژن چنین گفت کای رهنمای
برادر نیامد همی باز جای
بباید شدن تا وراکار چیست
نباید که بر رفته باید گریست
+++
دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار
همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم

گیو و بیژن، بهرام را نیمه جان پیدا می کنند، بهرام می گوید که تژاو او را زخمی کرده. گیو هم سوگند می خورد تا انتقام برادر را از تژاو بگیرد

چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی بتابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو
+++
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم
پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست

گیو به تژاو می رسد و او را به کمند می بندد و دنبال اسب خود می کشد. تژاو می گوید آخر مگر من چه کرده ام، گیو می گوید که تو بهرام را کشته ای. گیو گناه را گردن سواران چین می اندازد و کشتن بهرام را کتمان می کند

چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان
چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین بی شمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن
+++
شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین

ولی گیو تژاو را کشان کشان به بالای سر بهرام می برد که هنوز نیمه جان بوده، تژاو می فهمد که دیگر نمی تواند کتمان کند. گیو تژاو را می کشد و بهرام که جان سپرده را به دخمه ای می سپارد

کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سر بی وفا
مکافات سازم جفا را جفا
+++
برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید
خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو
+++
چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر
برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار

از طرفی سپاه ایران که درهم شکسته بود به سمت ایران برمی گیردد تا اگر هنوز شاه ایران سر جنگ داشت آنها را با لشکری روانه سازد. سپاه توران مطلع می شود که ایرانیان عقب نشینی کرده اند. خبر را به پیران می رسانند. او هم به افراسیاب خبر می دهد

برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود
طلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه
بپیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی

ابیاتی که دوست داشتم

که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت

بجایی توان مرد کاید زمان
بکژی چرا برد باید گمان

چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک

ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت
که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود

عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد

که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب
همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز

شجره نامه
ریونیز = پسر یا نوه کی کاووس
بهرام = پسر گودرز و برادر گیو

قسمت های پیشین
ص 551 داستان کاموس کشانی
© All rights reserved

Sunday, 24 January 2016

Shahnameh



Shahnameh Ferdowsi
مگه دلم میومد، که این کتاب رو برگردونم
شاهنامه فردوسی

© All rights reserved

Friday, 22 January 2016

shadows


© All rights reserved

Just don't take over my life

drained
         yet stand up or try to
         take half a step          forward
It's hard
         but there is something I must do
         picking up two tablets
hoping they would pick me up in return
         dear natural & chemical remedies, thank you ♥


© All rights reserved

Tuesday, 19 January 2016

غار مغان

Moghan cave in Khorasan, Iran 
خراسان گردی – غار مغان
از مجموعه ی سفرنامه های شهیره

 روستای مغان 

اولین حسی که حتی پیش از باز کردن چشمانم به آن توجه کردم، کوفتگی بود که ساعد و بازوانم را در تسلط خود داشت. به پهلو غلتیدم، نور چراغ از سالن به درون اتاق خواب می ریخت، بر خلاف آنچه تصور می کردم هنوز صبح نشده بود. دستم را کمی دراز کردم و گوشی موبایل را از میز کنار تخت برداشتم. لحظه ای طول کشید تا قادر به خواندن ساعت در پایین صفحه شدم: 22. فقط دو ساعت خوابیده بودم! با پایین آمدن از تخت متوجه شدم که پاها و کمرم هم به درد و کوفتگی (البته نه به شدت دستانم) مبتلا است. با این وجود، خاطره ی کوه نوردی و غارگردی آن روز، لبخندی بر لبانم نشاند. به مادرم در آشپزخانه پیوستم. صحبت هایمان دور میز شام به خاطرات آن روز و غار مغان اختصاص داشت



 چند سالی میشد که قصد دیدار از غار مغان (ارتفاع از سطح دریا 2870 متر) را داشتم. اینبار هم تا زمانی که پای تابلوی "به طرف غار" نرسیدیم، باور اینکه بالاخره این ناممکن، ممکن شده، مشکل بود. خوشبختانه اقبال یار بود و با گروهی مجرب، راهی این سفر بودم. غار مغان با ارتفاع 1900 متری نسبت به مناطق مجاور، در شصت کیلومتری جنوب مشهد واقع شده. یک ساعت و ربع در جاده ای که در قسمتی به صورت نیمچه گردنه ی حیران بود رانندگی کردیم


کیفی روی شانه، دوربینی دور گردن و کیسه ی پارچه ای همیشگی آذوقه (که بین اقوام و دوستان نزدیک به توبره مشهور است!) همراه داشتم. کفش هایم نامناسب بود و سفارش دوستان مبنی بر لزوم همراه داشتن چراغ قوه را هم که  به کل فراموش کرده بودم.  البته مجهز بودن و یاری همراهان این عدم آمادگی بنده در رویارویی با غار مغان را تا حدودی جبران کرد


 اوائل پاییز بود و درختان پایین دامنه کوه با تن پوش های سبز، طلایی، قرمز و قهوه ای خود تابلویی غرق رنگ که تا پای دامنه کوه کشیده میشد را به نمایش گذاشته بودند. از برگ فرش طلایی عبور کردیم و قدم  در شیب کوهپایه گذاشتیم. بخت یار بود و گرمای آفتاب ملایم و صمیمی بود. با این حال شیب دامنه عجیب نفس گیر بود


گروهی در حال صعود از کوه

 از پایین که نگاه می کردی به نظر با طی مسیری نه چندان طولانی شیب اصلی را پشت سر گذاشته بودی ولی به محض اینکه به نقطه ای که به نظر مسطح میامد می رسیدی، تازه شیب بعدی نمایان میشد که اگر تندتر از شیب پشت سر نبود، به همان اندازه طالب نفس بود. حدود یک ساعت و نیم پیاده روی کردیم تا به دهانه ی غار رسیدیم - این مسیر در بازگشت به 45 دقیقه تقلیل یافت

 در حال صعود به غار مغان

 بعد از طی مسافتی جناب "ش"، راهنمای گروه، که هر شیب را شیب اصلی و گذر از آن را "راهی نمانده" خطاب می کرد، دهانه ی غار را نشان داد. مطمئن نبودم که  آیا  به غار رسیده ایم یا اینکه تازه می شنویم که این دهانه اصلی نیست و باز هم باید صعود کنیم. "صعود به قله های موفقیت با انرژی مثبت" که البته این جمله "س" بود که تا پایان آن روز بیشتر از دهها بار تکرار شد

دو دهانه غار مغان 

دهانه غار، که با ستونی به دو بخش تقسیم شده بود، به دو دروازه ی عظیم می ماند که ورود به مکانی پرشکوه را از همان ابتدا اعلام می کرد. کف غار در قسمت ورودی با ریز خاک پوشانده شده بود. چند گروه دیگر در ابتدای غار بودند، حتی گروهی بچه ای نیز همراه داشتند. پس نباید آنقدر ها هم که به نظر من میامد، رسیدن به دهانه غار دشوار بوده باشد.



چند قدم که پیش رفتیم تاریکی محض به آغوشمان کشید. تازه آنجا فهمیدم که غار مغان از آن "تو بمیری ها" نیست، ولی اشتیاق رفتن بر هراس زیر پوستی غالب بود؛ البته تا زمانی که به اولین پرتگاه رسیدیم. در قسمت هایی مجبور بودم تا چراغ قوه قرضی را به دیگری بسپارم تا بتوانم از کوره راه های باریک دولا دولا، نشسته و حتی گاهی سینه خیز بگذرم. حدود سه ساعت داخل غار بودیم. مهمترین درسی که می بایستی می آموختم، خود را به تقدیر سپردن و اعتماد بود به کسانی که فقط چند ساعت پیش چهره های غریبه ای بیش نبودند ولی خیلی سریع از همراه به حامی ارتقاع پیدا کرده بودند. راستی چه شانسی آوردیم که سردرد "ا" به مسکن ها پاسخ مثبت داد، وگرنه تکلیف ما در گذر از آن پرتگاه کذایی چه بود؟

 با خروج از غار و رسیدن به نور، سر و وضع و لباس هاس گلی خود و دیگر همراهان دیدنی بود. گمانم "ف" بود که آنچه من گل نامیدم را فضولات خفاش خطاب کرد. از کوه پایین امدیم و سری به جوی آب که از چشمه منشا می گرفت، زدیم. دستان گلی ام را در آب فرو بردم، ولی سیاهی کف دستانم با آب پاک نشد. یعنی حق با "ف" بود؟

عکس از شیرزاد

قدمت غار مغان یکصد میلیون سال تخمین زده شده و از مشخصه های آن قندیل های استالاگتیت و استالاگمیت و تزیینات آهکی داخل غار می باشد. هر چند که متاسفانه یادگاری و تبلیغات نوشته شده با اسپری رنگ به صورت تعرضی آشکار بر این گنجینه ها سنگینی می کند. کاش در نگهداری میراث بشری که به امانت بما سپرده شده بیش از این کوشا باشیم

تزئینات آهکی داخل غار

با تشکر فراوان از تک تک افراد تیم 10 نفره (+ سه تن که تا کوهپایه همراه بودند) برای همراهی و راهنمایی و روزی بیاد ماندنی.

شیب دامنه مقابل ورودی غار

چنانچه قصد دیدار از غار مغان را دارید همراه داشتن ابزار مناسب و راهنما الزامی است.


دیگر سفرنامه های شهیره
مشهد موزه ی مردم شناسی
رباط سفید خراسان
یخچال قدیمی - خراسان

© All rights reserved

Monday, 18 January 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 74

تا جایی رسیدیم که سپاه ایران از توران شکست خورده
کی خسرو وقتی اخبار جنگ و شکست سپاهش را می شنود از رفتار توس عصبانی می شود نامه ای برای عموی خود، فریبرز (پسر کاووس) می نویسد، رفتار توس را متذکر می شود و او را بجای توس به فرماندهی سپاه می گمارد. فریبرز ماموریت دارد تا توس را نزد کیخسرو بخواند و خود سپاه را فرماندهی کند. کی خسرو همچنین از فریبرز می خواهد که در جنگ شتاب نورزد ولی حواسش نیزجمع باشد و به بزم و خواب نپردازد

بشد طوس با کاویانی درفش
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه
بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد
دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان
ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم
کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست
+++
چو این نامه خوانی هم اندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب
سبک طوس را بازگردان بجای
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای
سپهدار و سالار زرینه کفش
تو می باش با کاویانی درفش
+++
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز می دور باش و مپیمای خواب
بتندی مجو ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست

توس هم طبق فرمان شاه به سمت او می تازد. شاه از دست توس به خاطر کشتن برادرش فرود و جشن و سرور راه انداختن هنگام نبرد و در نتیجه باختن نبرد برده بسیار عصبانی است

بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
بر هبر نکرد ای چگونه درنگ
زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
بدشنام بگشاد لب شهریار
بران انجمن طوس را کرد خوار
ازان پس بدو گفت کای بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک
نگفتم مرو سوی راه چرم
برفتی و دادی دل من به غم
نخستین بکین من آراستی
نژاد سیاوش را کاستی
برادر سرافراز جنگی فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود
بکشتی کسی را که در کارزار
چو تو لشکری خواستی روزکار
وزان پس که رفتی بران رزمگاه
نبودت بجز رامش و بزمگاه
ترا جایگه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان
ترا پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا رای هشیار نیست
سزاوار مسماری و بند و غل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل

به واسطه ی ریش سپیدی توس و اینکه از نژاد منوچهر بوده بجای مرگ  وی به حصر خانگی محکوم می شود. شاید این نخستین حصر خانگی ثبت شده است

نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید
وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت
برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست

فریبرز بجای توس به فرماندهی سپاه می نشیند و رهام را به پیش پیران می فرستد تا پیام کی خسرو را به پیران برساند. در این پیام نخست سپاه توران را از شبیخون زدن به سپاه ایران نکوهش می کند، و سپس می گوید که گر شما می خواهید بین ما یک ماه آتش بس خواهد بود

بدو گفت رو پیش پیران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پیام
بگویش که کردار گردان سپهر
همیشه چنین بود پر درد و مهر
یکی را برآرد بچرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند
کسی کو بلاجست گرد آن بود
شبیخون نه کردار مردان بود
شبیخون نسازند کنداوران
کسی کو گراید بگرز گران
تو گر با درنگی درنگ آوریم
گرت رای جنگست جنگ آوریم

اگر در این مدت پی جنگ نباشید ما هم جنگ نخواهیم کرد. پس از پایان این مدت چنانچه به مرزهای خود بازگشتید که هیچ وگرنه با پایان یک ماه مهلت آتش بس تمدید نخواهد شد و با سرآمدن این یک ماهه جنگ بین ما آغاز می شود

گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
ز لشکر نیاید سواری بجنگ
وگر جنگ جویی منم برکنار
بیارای و برکش صف کارزار
چو یک مه بدین آرزو بشمرید
که از مرز تورا نزمین بگذرید
برانید لشکر سوی مرز خویش
ببینید یکسر همه ارز خویش
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
مخواهید زین پس زمان و درنگ

یک ماه می گذرد و جنگ بین ایران و تورن مجدد ادامه میابد

چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برفتند یکسر سوی رزمگاه

آرایش سپاه ایران در این جنگ بدین گونه بود که فریبرز در قلب سپاه جا داشته و گودرز و اشکش  در راست و چپ لشگر، بنابراین قلب سپاه ضعیف ترین نقطه بوده

سوی میمنه گیو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود
سوی میسره اشکش تیزچنگ
که دریای خون راند هنگام جنگ
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه

مدتی جنگ ادامه داشت و از کشته های دو طرف پشته درست شد ولی هر دو سپاه سر جایی که بودند ماندند و کسی بر دیگری برتری نداشت. تا اینکه دو تن از سپهبدهای سپاه توران نقشه ای کشیدند تا به قلب سپاه حمله کنند

چنان شد که کس روی کشور ندید
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
چنین گفت هومان به فرشیدورد
که با قلبگه جست باید نبرد

با حمله به قلب لشگر، سپاه توران پیروز میدان است

برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فریبرز کاوس شاه
ز هومان گریزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان
بدادند گردنکشان جای خویش
نبودند گستاخ با رای خویش
یکایک بدشمن سپردند جای
ز گردان ایران نبد کس بپای
بماندند بر جای کوس و درفش
ز پیکارشان دیده ها شد بنفش
دلیران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد بمشت
+++
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد
برفتند ز ایرانیان هرک زیست
بران زندگانی بباید گریست

گودرز کشواد که پرچم فریبرز را نمی بیند، می خواهد فرار کند ولی گیو او را تشویق به ماندن می کند

چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فریبرز کاوس شاه
ندید و یلان سپه را ندید
بکردار آتش دلش بردمید
عنان کرد پیچان براه گریز
برآمد ز گودرزیان رستخیز
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیده ای گرز و گوپال و تیر
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید بسر بر مرا خاک ریخت
نماند کسی زنده اندر جهان
دلیران و کارآزموده مهان
+++
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ


لغاتی که آموختم
مل = شراب انگوری
مسمار = میغ آهنی
پامس = پای بسته و درمانده

ابیاتی که دوست داشتم
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت

قسمت های پیشین
ص 540 بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
© All rights reserved


Sunday, 17 January 2016

The scape

حدود نه و نیم شب یکشنبه است. پایان آخر هفته اینجا. خیلی وقته که ننوشتم ولی الان عجیب هوس نوشتن کردم، پشت میز نشستم و لپ تاپ را روشن کردم. وای! چقدر دلم برای این صفحه تنگ شده بود و خودم خبر نداشتم
مهم نیست که چی می نویسم - برعکس شعار بالای صفحه ی وبلاگم - گمانم یکی از نوشته هایی را که قبلا روی کاغذپاره نوشتم اینجا کپی کنم

+++
انسان موجود شگفت انگیزی است. قدرت پرواز او را از بقیه موجودات متمایز می سازد
توسن افکار به قوه ی تخیل  بر فراز حصار رسوخ ناپذیر زمان و مکان، بدون  نیاز به همگامی جثه، حتی در اسارت خواب،  آزادانه می تازد. شاید هم پرواز توانمندی نیست، خون بهای زندگی است
23 July 2015, Kitchen

fly
over the dense border of time and space
above the confines of the body
in the depth of ignorance of sleep
dream
as life pays for its presence by the ransom of flight


© All rights reserved

Sunday, 10 January 2016

Farang Foundation


بیاد مادرم امروز اولین کلنگ بنیاد فرنگ زده شد. از طریق این بنیاد برنامه هایی ترتیب خواهم داد تا هم کمکی به نیازمندان باشد و هم کمکی به رشد معنوی خود. چنانچه مایلید در این برنامه ها شریک باشید در تماس باشید

برنامه فعلی: جمع آوری لباس، کفش و اسباب بازی برای کمپین جدید مبارزه با فقر مالی سازمان خیریه
oxfam

© All rights reserved

Wednesday, 6 January 2016

تکرر بهت



 به دیوار تکیه می کنم و ترس از سقوط را یله
می ایستم
 دوباره از نو! اینبار بی حامی
نفس عمیقترین نفَس هایم به آهی کوتاه می ماند
 حضور توانایی های کهنه را می آزمایم
 انگشتانم لرزان قلم را در بر می گیرند، جوهر سیاه بر کاغذ سفید می چکد
از چله نشینی برخاسته ام، ولی گویا سیاهی سمجی که دور قلبم پیله بسته از درون می جوشد؛ با حوادث از برون رخنه نکرده که با تعویض جامه زدوده شود
جمله ی "مرگ نیست که تحولی است"* ازمیان شنیده ها و خوانده های نهان در صندوقچه ی ذهن چون تراشه ای از داغی کوره ی دل جهیده به تنگنای آستان باور می آویزد
 حضور این نیستی ِ سهمگین بر هستی ام سنگینی می کند 
 کاستی های بی مرز، باقی مانده های حریق جان، با رشته های کم حجمی از ایمان به هم تنیده می شوند تا همه ی تار و پود حقیر حیاتی را تشکیل دهند که به تحمل حکمی که در آذر 1394 بر سنگی سفید حک شد محکوم است
در شط رنج این ماتم غرقه و در شطرنج درد ماتم
چگونه باخت ی را بپذیرم که پذیرشش در تحملم نمی گنجد و چون نپذیرم، درخواست فرجام را به کدامین دادسرا باید برد
.
.
.
در یادم می مانی و با یادت می مانم


________
در آخرین سخترانی آیت الله طالقانی*
© All rights reserved